پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 27 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

به روایت تصویر

سلام شیرینم. پسرم امروز بهت خیلی خوش گذشت.اول رفتیم دکتر و بعد از معاینه بهمون گفت که عالیه.هر دوتا گوشات خوبه خوب شده. خدا رو شکر عشقم.خیلی خوشحال شدم.امیدوارم که بعد از دیگه مریض نشی جیگرم. بعد از دکتر هم رفتیم پارک بادی.امروز احساس کردم که یکمی بهتر شدی.با یکی از بچه های همسن و سالت بدون کلام دوست شده بودی.یکمی دوست شده بودی.اگه زیاد بهت نزدیک میشد ازش فرار میکردی. اینم یه جورشه دیگه.چی بگم پنج شنبه رفته بودیم ونوس.البته تو اونجا رو به اسم انزلی میشناسی.وقتی به بابا گفتم که بریم ونوس،تو جیغ و داد کردی که نه،بریم انزلی. عاشق اونجایی.اتفاقا خوب بود.خلوت بود و خیلی بهت خوش گذشت فیگور گرفتی که عکس بگیری و عاشق این موتور ...
29 ارديبهشت 1392

این روزها...

سلام گل پسر مامان. از آخرین پستی که گذاشتم خیلی مدته که میگذره.همیشه دوست دارم که توی وبلاگت از شادی و خنده و تجربه های جالبت و شیرین کاریهای قشنگت بنویسم. ولی ،این روزا نمیدونم که چرا همش تو مریض میشی.دیگه واقعا خسته شدم .مخم دیگه کار نمیکنه.از قبل عید که مریض شدی ،هنوز هنوزه ادامه داره.هر بار یه جوره.و آخرین بار بخاطر گوشِت،که هنوز داری آنتی بیوتیک میخوری.این شنبه  دوباره باید بریم دکتر . ضعیف شدی.کلافه و عصبی شدی.بداخلاق و کم صبر شدی.دلم میگیره وقتی که اینطوری میبینمت. مگه شوخی اینهمه مدت آنتی بیوتیک! پارسای گلم،دوست دارم که زودتر خوب شی دوباره.خودت هم خسته شدی از اینهمه دارو خوردن عشق مامان. حالا بگذریم از این حرفها.یکمی...
26 ارديبهشت 1392

اولین پست سال 92

سلام جیگر مامان. بالاخره طلسم شکست و من تونستم بیام و یه سر به وبت بزنم و برات یه کمی از این روزایی که گذشت بنویسم.با اینکه هنوز کلاسای زبان رو شروع نکردیم ولی نمیدونم چرا اینور ساال اصلا وقت نمیکنم که بیام و برات از شیرین زبونیا و شیرین کاریات و حرفای قلنبه و سلنبه ایی که میزنی و افکار جالبت بنویسم. کلا تو اینروزا حرف زدنات و تفسیرات خیلی جالبه. همیشه دوست داشتم که روز تولدت برات بنویسم و اونروز رو تویه وبت برات جشن بگیرم،ولی چون تویه عید هست و من هم مهمان دارم اصلا نمیتونم که برات بنویسم. امسال مردد بودم که برات مهمانی بگیرم یا مثل دو سال قبل یه تولد سه نفره و گرم و قشنگ بگیرم.ولی برات یه تولد خانوادگی گرفتیم .با اینکه تعداد ز...
8 ارديبهشت 1392

آخرین پست سال 91

سلام جیگر مامان .امشب دارم آخرین پست سال نود و یک رو برات میذارم.امروز روز فوق العاده شلوغی بود.از این جهت که مامانت یه عالمه کار داشت.فکر میکردم که همه چیز رو خیلی زود سر و سامون میدم.ولی اینطور نبود و من تا همین حالا که ساعت 3:41 شب که چه عرض کنم،صبحه،کار داشتم.الانم اومدم که آخرین پست رو برات بذارم و برم یه چرتی بزنم.هنوز نفهمیدم این همه کار از کجا اومده بخدا. بگذریم.عزیزکم. دستهایم آنقدر بزرگ نیست که چرخ دنیا را به کامت بچرخانم.اما یکی هست که بر همه چیز تواناست.تو را در سال جدید با تمام خوبیها به او میسپارم . و اینم آخرین عکسای سال نود و یک گل پسرم.     قربونت برم.تویه این صفحه عکس یه گوشی دید...
30 اسفند 1391

همینطوری

  وقتی آدم هیچ درگیری برای خوندن زبان نداشته باشه،چقدر خوبه.چقدر زندگی زیبا میشه بدون فکر کردن به گرفتن نمره آیلتس. کلا من آدم فعالی هستما.یادم رفته بود قبلنا چقدر زود زود میومدم و وبت رو آپ میکردم.الانم انگار برگشتم به قبل. فعلا زبان رو تعطیل کردیم تا بعد از عید.اگه تویه دوران تحصیل و دانشگاه حرف مامانم رو گوش کرده بودم و میرفتم کلاسای ترمیک زبان،حالا وضعیت من این نبود.ای خدا... امروز رفتیم آرایشگاه نا یکمی موهات رو سر و سامون بدم.به آرایشگر گفتم که فقط میخوام یکم مرتب بشه.نمیخوام کوتاه بشه.فقط مرتب و سر آخر موهات کوتاه شد خیلی.   موهای بلندت رو دوست دارم چون بهت خیلی میاد.ولی از بس که حساسی و هی کله ات عرق میکنه و ...
30 اسفند 1391

جیگرتو برم من.

پسر گلم.دیگه داریم کم کم به آخرای سال نزدیک میشیم و همینطور داریم کم کم به تولد سه سالگیت هم نزدیک میشیم.هنوز نمیدونم برات تولدت مهمونی بگیرم،یا یه تولد خودمونی.موندم هنوز. امروز رفتیم دکتر و خدا رو شکر همه چیز خوب بود و هیچ مشکلی نبود.فقط یه شربت پروسپان برای سرفه بهت داد و شربت روی برای ایمنی بدنت.عزیزم چه بغضی کرده بودی وقتی دوباره دیدیش.ولی اینقدر مغرور بودی که هی چشمت رو میمالوندی تا اشکت در نیاد و فقط میگفتی:مامانی تو بیا اینجا. قربون قلب کوچولوت بشم که عین گنجشک میزد.   قبل این مریضیت،وقتی مامان هنوز مریض بودم،شروع کردم به خونه تکونی.با همون مریضی.عجب پوست کلفتی داشتم نه؟ تو هم حسابی بهم کمک میکردی و با پاک ...
23 اسفند 1391

چرا دوسش دارم؟

ما هم دعوت شدیم به این مسابقه گل پسر نازم.به دعوت پگاه عزیزم،مامان آرینا موفرفری که واقعا و از صمیم قلبم دوسشون دارم. چرا وبلاگم رو دوست دارم؟ دوسش دارم چون بهم آرامش میده،چون میتونم از پسرم بنویسم.از تجربیاتش،از بزرگ شدنش،از رشدش،از شادیهاش چون میتونم از احساسات خودم به یه موجود کوچولو که اینهمه مایه آرامش و شادیم میشه بگم. دوسش دارم چون میتون با یه عالمه دوستای خوب ،که همه مثل خودم هست،دوست شم و باهاش ارتباط برقرار کنم. این دنیای مجازی رو دوست دارم چون خیلی وقتها منو آروم کرده. چون میدونم یه روزی پارسا بزرگ میشه و اگه حس کنه که دوسش نداشتم،با خوندن اینا میفهمه که من واقعا عاشقش بودم و اون تموم دنیای من بود.میفهمه که شادیش شادی ...
23 اسفند 1391

روزای بد آخر اسفند

عزیز مامانی.اینروزا ،روزای خیلی بدی رو گذروندیم.هنوز حال من خوب نشده بود که یه شب یهو تب کردی،اون شب یکشنبه،6 اسفند بود.تبت خیلی شدید بود و حتی من ،نصفه شب بلندت کردم و بردمت تویه سینک ظرفشویی و رویه پاهات آب ولرم میریختم و تو هم هیچ شکایتی نمیکردی،انگار که خودت از تب شدیدت ،ترسیده بودی.اونشب گذشت و فرداش،بردمت دکتر و دکتر گفت که تب ویروسیه و اصلا مهم نیست و فقط باید مراقب باشی که بالاتر نره و حتما پاشویه بشه.یه هفته ایی خوب میشه و مشکلی نیست.عزیزم.اون یه هفته هم گذشت و تو تبت اصلا تغییری نکرد و این کار هر شب من بود که تو رو ببرم و پاها و تنت رو آب ولرم بریزم.با وجود شیاف و استامینافون هم تبت پایین نمیومد..شبای خیلی بدی بود و تو هم هیچ...
21 اسفند 1391

آخرین ماه از آخرین فصل سال 91

هی بهم چشمک میزنه.هی میگه پاشو دیگه،پاشو منو بردار و حالشو ببر.بهمن رفتا.اسفند اومده ها.بیا دیگه.بیا و منو بردار.حالا که هیچکس دور و برت نیست.زبان چیه.خواب چیه.خونه تکونی بی سر و صدایه نصف شب چیه.بیا دیگه .ای بابا.... همه حرفایی بود که لب تاب به من میزد و من نزدیک به یک ساعت و نیم مقاومت کردم.ولی سر آخر هم موفق شد. اسفند هم اومد جیگر مامان.آخرین ماه،از آخرین فصل سرد سال 91. تو امشب زود خوابیدی یکمی بیحال بودی و من دعا میکنم که مریض نشی جیگر مامان. بابا رامین هم که شب کار بود و منم پیش خودم فکر میکردم که کلی زبان میخونم.ولی خب نشد دیگه. پیشی خونه ما   این روزای آخر بهمن ماه،مامانی از گزند آنفلانزا در امان نموند و یه هفته ا...
4 اسفند 1391