پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 27 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

بعد از یه غیبت

سلام پسرم بعد از یه غیبت طولانی دوباره اومدم عزیز دل مامان.آبان ماه هم تموم شد.آذر رسید همراه با محرم.هوا فوق العاده سرد شده و چندین روزه که یکسره بارون میباره. این روزا ما یه عزیز دیگه رو هم از دست دادیم.پدر بزرگ عزیزم،تویه این روزایه سرد با این دنیا وداع کرد و رفت.روحش شاد باشه. اونروزی که خبر مرگش رو دادن و من تویه تمام راه داشتم به این فکر میکرد که آخرین باری که بابای عزیزم بهم گفت که همراهشون باشم و به دیدن بابابزرگ برم،چرا من قبول نکردم و کار زیاد رو بهانه کردم.وقتی رفتم و عمه ها گفتن که چقدر چشم به راه ما سه تا نوه بی عقلش بود،جیگرم کباب شد و حالم از خودم بد شد.چرا من اینقدر حماقت کردم که الان اینهمه دلم بسوزه و هیچ چیز...
2 آذر 1391

دیدار با یک دوست

سلام پسر گلم. از اتفاقایه خیلی خوب و دوست داشتنی اینروزا دیدار با یک دوست بود. دیدن یک دوست وبلاگی. مینای عزیز،مثل کامنتایی که میذاشت مهربون و دوست داشتنی بود و من واقعا خوشحالم از اینکه دوستی ما تویه دنیای مجازی به دنیای واقعی کشیده شد.   اینم پارسایه بداخلاق مامانی با ساقی دوست داشتنی. و تنها عکسی که من موفق شدم بگیرم ازشون همین بود.چون پارسا جوجویه مامان،اصلا حرف گوش نمیکرد. دوستای گل وبلاگی،من واقعا وقت نمیکنم که بیام نت،الان پارسا با عزیز و بابا عزیزش رفته بیرون و من هم باید زبان بخونم.فقط اینو نوشتم که خاطره دیروز و این روز به یاد موندنی رو ثبت کنم.میام و به همتون سر میذنم و همتون رو دوست دارم....
17 آبان 1391

عاشقتم

وقت نمیکنم که بیام و برات بنویسم.کلی ماجرا پیش میاد و کلی کارایه جالب میکنی که همون لحظه میگم،یادم باشه که بنویسم برات،ولی بعد از چند روز که میام بنویسم اصلا یادم نمیاد.دلم میخواد این یکسال بگذره تا یکمی از این فشار کم بشه و یکمی من وقت داشته باشم.مجبور نباشم تا دیر وقت بیدار باشم که زبان بخونم.احساس میکنم که کم آوردم و خسته شدم.دلم میخواد کتابا رو پرت کنم یه طرف و با خیال راحت یه نفس بکشم.دلم میخوا وقتی که بیرونم یا  دارم میخندم این نمره آیلتس خوشیم رو زایل نکنه.شده برام کابوس.یعنی اینروزا تموم میشه گل مامانی؟ پارسایه گلم،پسر خوبم،دوستت دارم.خیلی خیلی دوستت دارم و هیچ وقت از اینکه تو رو داشتم و دارم ناراحت و پشیمون نیستم.نمیدونم...
14 آبان 1391

و. اما...........

و اما پسر گلممممممممممممممم اینروزا حرفای جالبی میزنی.مثلا امروز اومدی و گفتی :مامان بیا بازی کنیم. گفتم که پسرم بذار این ظرفا رو بشورم و بیام و تو با قیافه ایی خیلی حق به جانب گفتی:مامان اشتباه نکن.بیا الان بریم.ببین میگم اشتباه نکن. من هم اومدم و باهات بازی کردم دیدم که راست میگی و بازی نکردن با تو یه اشتباه بزرگه . ... یا امروز که از بیرون اومدیم تو با سرعت دویدی تویه اطاق و گندآلو رو بغل کردی و گفتی:گندآلویه نازنین من،دلت برام تنگ شده بود؟ اینم آخرین عکس از مهرماه که برام مونده.قربون نگاه کجت بشم اینم از عکسای امروز که رفته بودیم پاساژ خاطره انزلی و بابا هم تو رو حسابی مشغول کرد قورباغه ایی که تو خیلی بهش ع...
5 آبان 1391

پسر طلایه مامان

عشقم...عزیزم...نازگلم امروز هم گذشت و با هر سختی که بود اکو شدی و قراره که فردا سی دی دستمون برسه و چهارشنبه هم که تهران نوبت دکتر داری. البته دکتر وشتانی گفت که دیگه هیچ مشکلی نیست وتو خیلی هم سرحال و روبراهی و قلب کوچولوت هم دیگه مشکلی نداره.خدا رو شکر جیگر مامانی. چند روز پیش که بردمت سرزمین رویاها برایه دومین بار که موهاتو کوتاه کنم،عکسی رو که سری قبل گرفتی رو بهم دادن قند عسلم.   دیشب پیشم خوابیده بودی و تویه دهنت نارنگی بود،لپت رو بوس کردم و از قضا،لپی بود که نارنگی توش بود. گفتی: نارنگی رو بوس نکن.اینور رو بوس کن . منم اونور صورتت رو بوس کردم و اتفاقی،گوشت رو بوسیدم. گفتی: گوش رو ...
25 مهر 1391

مشکل بزرگ من

سلام عشقم. جیگرکم.ناز پسرکم. نمیدونم چرا این روزا اینقدر بد اخلاق و عصبی شدی.همش ناراحتی و بداخلاقی.همش سر ناسازگاری داری و همش در حال شکایتی. با اینکه بهت زور نمیگم و کاری بهت ندارم و مجبورت نمیکنم به انجام کاری ولی با این حال اصلا دوست نداری سازگار باشی.همیشه داد میزنی و دعوا میکنی.میزنی.جیغ میکشی.گریه میکنی.واسه هر چیز کوچولویی لج میگیری.همه جا دوست داری بمونی و با همه کس دوست داری بری و باشی ولی خونه نباشی و با ما نیای.وقتی واسه کلاس میذارمت خونه عزیز ،آوردنت دیگه کار حضرت فیله.دوست داری بمونی.خونه خاله فرزانه و زن عمو میمونی و دوست نداری با ما بیای. و تازگی ها یه چیز جدید کشف کردم که تا من نیستم همه میگن که پسر خوبی هستی،ولی وقت...
18 مهر 1391

کیف

پسرم گفته بودم که کلاسامون شروع شده؟ عزیزم بی اندازه وقتم کمه برایه به روز کردن وبلاگت جیگر مامان.البته فکر نکنی که وقتم برایه تو کمه ها.نه.چون تمام وقت در اختیار شما هستم و دارم فرمان میبرم. مامان بیــــــــــــا بریم تویه اظاق من مامان بیا بازی مامان بیا بریم کارتون ببینیم. مامان بیا یه چیــــــــزی بخوریم.چی بخوریم؟ مامان بیا کتاب بخووووونیم .کدوم کتاب رو میخوام من؟ مامان کله ام میخواره.ببین میخوارونمش.حموم چرا منو نمیبری؟ مامان بریم بیرون یه قدمی بزنیم. مامان بیا بازی کنیم.بازی و طنازی کنیم. مامان... مامان... مامان... و در آخر تازه میگی تو اصلا با من بازی نمیکنیا. چرا مامان...
5 مهر 1391

پاییز

پاییزه پاییزه برگ درخت میریزه هوا شده خیلی سرد .... اما گل پسر هوا سرد نشده.تازه امروز هم خیلی گرم بود! پاییز اومد و تابستونم رفت جیگر مامانی،شهریور ماه ،ماه پر فت و امدی بود .یا مهمونی بودیم و عروسی،یا مهمون داشتیم.مخصوصا این دوهفته آخر.ولی خب،پسر طلا همه چیز به خیر و خوشی گذشت و دفتر این فصل هم بسته شد.امیدوارم که این فصل از سال که تازه امروز شروعش کردیم،برات قشنگ باشه.امیدوارم که بتونم برات مثل مامان خوبی باشم.عزیز مامان،گل پسرم،این ماه میدونم یه کم بر ات سخته.چون باید برایه چکاپ سالانه بریم پیش دکترت و قبل از اون هم باید ابینجا برایه اکو بریم و این اکو،تو رو خیلی خسته میکنه و کلافه.منو ببخش. پسرم،امروز مدرسه ها ش...
2 مهر 1391