پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 28 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

روزمره

سلام پسمر گل مامانی.قربونت برم که هرچی بزرگتر میشی شیرین تر و خوردنی تر میشی و با حرفات دل آدم رو آب میکنی.من که سیر نمیشم از دست کارات. خب گاهی وقتها هم عصبانیم میکنی و با هم دعوامون میشه ولی زیاد طول نمیکشه و تویه لوس میای و منو بغل میکنی و بوسم میکنی. چند روز پیش که رفته بودیم دریا،پشه نیشت زده بود و تو امروز یکهو اومدی پیشم و گفتی: مامانی،این چیه؟پشه نیشم زده؟پشه بدِ؟پشه بلو خونتون.من نیش نجن.بلو خونتون.دَ پشه . و همه اینه رو پشت سر هم میگفتی و اصلا لازم نبود که من جوابت رو بدم.انگار که من فقط باید گوش میدادم. امروز وقتی انگشتت رو تا ته کردی تویه رژلب مامان،دعوات کردم و تو هم قهر کردی و رفتی تویه اطاقت.منم دیگه یادم رفت...
31 خرداد 1391

مامان بی ظرفیت

سلام جیگر مامان میتونم بپرسم این همه زرنگی رو از کجا اوردی نفسم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امروز ظهر طبق عادت همیشه اومدم که بخوابونمت تا خودمم یکمی بتونم دراز بکشم و اگه بخت یارم بود بخوابم،ولی شما عین ماهی از دستم سر میخوردی و فرار میکردی بعد از یکساعت کلنجار رفتن با شما،سر آخر پشیمون شدم و گفتم:اصلا نخواب،من میرم بخوابم و رفتم و دراز کشیدم اونوقت تو،تویه ناقلایه مامان،اومدی و سرت رو گذاشتی رویه سرم و گفتی: مامان جون ناز،من دوست دارم تو رو واااااااااااای پارسا،اینقدر شیرین بود و اینقدر کیف کردم که خواب از سرم پرید و تا یکساعت باهات ماشین بازی کردم و تو هم تا ناراحتم میکردی زود میگفتی:دوست دارم تو رو و از اونجا که من نمونه یک مادر بی ظر...
27 خرداد 1391

دل نوشته

  چیزی شیرین تر و دل نشن تر از حلقه شدن دستهایه یه آدم کوچولو که تو رو مامان صدا میکنه دور گردنت ،تویه این دنیایه بزرگ وجود داره.؟یعنی میشه که یه آدم بزرگ از حلقه کردن دستای یه آدم کوچولو اینقدر احساس آرامش و امنییت کنه؟   وقتی صدایه نفسهایه آرومش رو میشنوی و وقتی چشمایه پر از شیطنتش رو که حالا از فرط خستگی و خواب ،بسته شد ه رو میبینی .میبینی که اینقدر آروم و بی سر و صدا بغلت کرده و خوابیده ،نباید نفست بند بیاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   نباید احساس آرامش کنی و خدا رو بخاطر این نعمت بزرگ،شکر کنی؟؟نباید تویه چشمات اشک حلقه بزنه و سجده شکر بجا بیاری.؟   کاش میشد این معصومیت و پاکی و قشنگی و آرامشت، پسرم ،تویه...
23 خرداد 1391

مسابقه رو بردیم

جیگر مامان. خیلی خوشحال شدم که تو هم، برنده مسابقه بابایی دوستت دارم شدی.ولی فکر نمیکردم اینقدر جدی باشه وگرنه یکی از عکسای خودت رو میذاشتم تا وقتی تویه ویترین نی نی وبلاگ دیدم کلی حالشو ببرم. ولی خب مسابقه در مورد بابایی بود دیگه مگه نه؟ بیشتر از تو ،این بابا تویه چشمه.اشکال نداره بابا هم یه نی نی بزرگه .فقط همین   ...
21 خرداد 1391

بابایی دوست دارم

بابا رامین. میدونم گاهی وقتا از دستم خسته میشی،میدونم گاهی وقتها خیلی اذیتت میکنم و تا سر حد مرگ رویه اعصابت راه میرم،میدونم گاهی وقتها که خیلی خسته ایی درکت نمیکنم و با سماجت میخوام که با هام بازی کنی و زمانی که احتیاج به آرامش داری با جیغ هام ،این آرامش رو ازت میگیرم ولی من عاشقتم و دوستت دارم و هیچکس نمیتونه مثل تو ،برایه من تکیه گاه بشه ،تکیه گاهی برایه خستگی هام و پناهگاهی برایه امنیت خاطرم. دوستت دارم و میپرستمت.به اندازه تمام این دوسالی که غم منو خوردی و برایه راحتی من از خواب و آسایشت زدی دوستت دارم. دستات رو،وقتی که دستام رو میگیری و آغوش گرمت رو،وقتی که بغلم میکنی و صدات رو،وقتی که میخوای برام لالایی بخونی و منو ...
20 خرداد 1391

شیرین زبونی پارسا

امروز که با یک دنیا وسایل و پلاستیک هایه میوه میخواستیم از پله ها بیایم بالا،بهم گفتی : مامان جون،منو بغل کن بهت گفتم : پسر طلا خودت بیا،ببین دست مامان پره تو هم یه نگاه به دستام کردی و ماشین تویه دستت رو نشون دادی و گفتی :دست منم پره مامانی،حالا بغلم کن هر چی خواستم گولت بزنم که بیای بالا نشد که نشد و تو با اون چشمایه سیاهت همچین منو  نگاه کردی که خجالت کشیدم و مجبور شدم که تو رو هم قاطی وسایل تا بالا بیارم و با چه وضع درد ناکی،دلم واسه خودم سوخته بود وقتی رسیدیم بالا ،احساس میکردم که فاقد دست هستم و وقتی گذاشتمت پایین بهم گفتی: مرسی مامان جون ناز من . و این راه جدی شما برایه گیر آوردن بنده. دیروز که با ب...
20 خرداد 1391

وروجک خونه ما

گاهی وقتا میمونم که این فسقلی چطور به سرش میزنه که این کارا رو بکنه. چند روز پیش وقتی اومدم چمدون رو که از بعد از اومدنمون از تهران شده بود اسباب بازی آقا پارسا رو از وسط حال ب دارم که با این صحنه رو برو شدم و چون دید که چمدون داره تکون میخوره خودشو لو داد   و امروز که من تویه آشپزخونه مشغول غذا درست کردن بودم دیدم که داره صدایه هن و هن پارسا میاد و وقتی که سرک کشیدم با این وضعیت رو برو شدم ولی این گندآلو نبود که سوار سه چرخه شده بود این بـــــــــــــله.این هم از کارایه عجیب و غریب این وروجک کوچولویه مامانی. اینم چند تا عکس از امروز غروب که رفته بودیم کنار دریا ...
14 خرداد 1391

مدارک ماشین

پسر نازم، بعضی وقتا تویه کارت میمونم.امروز هی دنبال من ر اه میفتادی و میپرسیدی: ماشین سبزه که مامی خریده کو؟ و مدام اینو تکرار میکردی و من سوراخ سنبه ها رو میگشتم تا اونو پیدا کنم.تا بالاخره اونو پشت تخت پیداش کردم و با لبخند بهت دادمش و گفتم:بیا مادر پارسا: کنترش کوووووووووو؟ مامان: اینم کنترلش پارسا: سوییچ ماشین بابا جون ناز من کووووووووو؟ منم در حالیکه سوییچ ماشین رو بهت میدادم گفتم امر دیگه ایی نداری مادر ؟ و تو قیافه حق به جانب گرفتی و گفتی : مدارک ماشین رو بیده مامان جون ناز مامانی: ...
12 خرداد 1391

ماهی که گذشت

سلام گل پسر مامانی گل پسر مامان .عزیز دلم ،نازنینم. تویه این ماهی که گذشت شما خیلی بزرگ شدی.آقا شدی و خوردنی . حالا خیلی قشنگ و با مزه حرف میزنی.واقعا حرف میزنی و اینقدر قشنگ جملات رو میگی که آدم دلش میخواد قورتت بده. یادمه اولین جمله ایی که گفتی،تویه آشپزخونه مامی بود.نشسته بودی و داشتی آبمیوه میخوردی و پشی هم رویه کابینت با فاصله از شما بود و تو به پشی اشلره کردی و خیلی بامزه و با عصبانیت گفتی: پشی بیا اینجا بیشین .( و من و بابی هم کلی ذوق کردیم) شبا موقع خواب،نزدیک به یکساعت برام حرف میزنی و حسابی از من حرف میکشی.به خودم که میام میبینم دارم پابه پات حرف میزنم و یکهو میگم: پارسا ... هیس ...بخواب و تو چشمایه سیاه...
9 خرداد 1391