پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 20 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

یه بازیه وبلاگی

به دعوت دوست خوب و عزیزم ،پگاه جون،مامان آرینا موفرفری   1- بزرگترین ترس در زندگیت چیه؟ نبودن عزیزانم 2- اگر 24 ساعت نامرئی میشدی، چی کار میکردی؟ میرفتم و حال یه نفر رو که خیلی منو آزرده کرده ،رو میگرفتم 3 - اگر غول چراغ جادو، توانایی برآورده کردن یک آرزوی 5 الی 12 حرفت را داشته باشد،‌ آن آرزو چیست؟ سلامتی کسای که دوسشون دارم 4- از میان اسب، پلنگ، سگ، گربه و عقاب کدامیک را دوست داری؟ گربه(ولی نه اینکه خودم داشته باشمش) 5- کارتون مورد علاقه دوران کودکیت؟ بابا لنگ دراز 6- در پختن چه غذایی تبحر نداری؟ دلمه مو   ٧- اولین واکنشت موقع عصبانیت؟ ...
27 خرداد 1392

به روایت تصویر

سلام شیرینم. پسرم امروز بهت خیلی خوش گذشت.اول رفتیم دکتر و بعد از معاینه بهمون گفت که عالیه.هر دوتا گوشات خوبه خوب شده. خدا رو شکر عشقم.خیلی خوشحال شدم.امیدوارم که بعد از دیگه مریض نشی جیگرم. بعد از دکتر هم رفتیم پارک بادی.امروز احساس کردم که یکمی بهتر شدی.با یکی از بچه های همسن و سالت بدون کلام دوست شده بودی.یکمی دوست شده بودی.اگه زیاد بهت نزدیک میشد ازش فرار میکردی. اینم یه جورشه دیگه.چی بگم پنج شنبه رفته بودیم ونوس.البته تو اونجا رو به اسم انزلی میشناسی.وقتی به بابا گفتم که بریم ونوس،تو جیغ و داد کردی که نه،بریم انزلی. عاشق اونجایی.اتفاقا خوب بود.خلوت بود و خیلی بهت خوش گذشت فیگور گرفتی که عکس بگیری و عاشق این موتور ...
29 ارديبهشت 1392

آخرین پست سال 91

سلام جیگر مامان .امشب دارم آخرین پست سال نود و یک رو برات میذارم.امروز روز فوق العاده شلوغی بود.از این جهت که مامانت یه عالمه کار داشت.فکر میکردم که همه چیز رو خیلی زود سر و سامون میدم.ولی اینطور نبود و من تا همین حالا که ساعت 3:41 شب که چه عرض کنم،صبحه،کار داشتم.الانم اومدم که آخرین پست رو برات بذارم و برم یه چرتی بزنم.هنوز نفهمیدم این همه کار از کجا اومده بخدا. بگذریم.عزیزکم. دستهایم آنقدر بزرگ نیست که چرخ دنیا را به کامت بچرخانم.اما یکی هست که بر همه چیز تواناست.تو را در سال جدید با تمام خوبیها به او میسپارم . و اینم آخرین عکسای سال نود و یک گل پسرم.     قربونت برم.تویه این صفحه عکس یه گوشی دید...
30 اسفند 1391

همینطوری

  وقتی آدم هیچ درگیری برای خوندن زبان نداشته باشه،چقدر خوبه.چقدر زندگی زیبا میشه بدون فکر کردن به گرفتن نمره آیلتس. کلا من آدم فعالی هستما.یادم رفته بود قبلنا چقدر زود زود میومدم و وبت رو آپ میکردم.الانم انگار برگشتم به قبل. فعلا زبان رو تعطیل کردیم تا بعد از عید.اگه تویه دوران تحصیل و دانشگاه حرف مامانم رو گوش کرده بودم و میرفتم کلاسای ترمیک زبان،حالا وضعیت من این نبود.ای خدا... امروز رفتیم آرایشگاه نا یکمی موهات رو سر و سامون بدم.به آرایشگر گفتم که فقط میخوام یکم مرتب بشه.نمیخوام کوتاه بشه.فقط مرتب و سر آخر موهات کوتاه شد خیلی.   موهای بلندت رو دوست دارم چون بهت خیلی میاد.ولی از بس که حساسی و هی کله ات عرق میکنه و ...
30 اسفند 1391

جیگرتو برم من.

پسر گلم.دیگه داریم کم کم به آخرای سال نزدیک میشیم و همینطور داریم کم کم به تولد سه سالگیت هم نزدیک میشیم.هنوز نمیدونم برات تولدت مهمونی بگیرم،یا یه تولد خودمونی.موندم هنوز. امروز رفتیم دکتر و خدا رو شکر همه چیز خوب بود و هیچ مشکلی نبود.فقط یه شربت پروسپان برای سرفه بهت داد و شربت روی برای ایمنی بدنت.عزیزم چه بغضی کرده بودی وقتی دوباره دیدیش.ولی اینقدر مغرور بودی که هی چشمت رو میمالوندی تا اشکت در نیاد و فقط میگفتی:مامانی تو بیا اینجا. قربون قلب کوچولوت بشم که عین گنجشک میزد.   قبل این مریضیت،وقتی مامان هنوز مریض بودم،شروع کردم به خونه تکونی.با همون مریضی.عجب پوست کلفتی داشتم نه؟ تو هم حسابی بهم کمک میکردی و با پاک ...
23 اسفند 1391

چرا دوسش دارم؟

ما هم دعوت شدیم به این مسابقه گل پسر نازم.به دعوت پگاه عزیزم،مامان آرینا موفرفری که واقعا و از صمیم قلبم دوسشون دارم. چرا وبلاگم رو دوست دارم؟ دوسش دارم چون بهم آرامش میده،چون میتونم از پسرم بنویسم.از تجربیاتش،از بزرگ شدنش،از رشدش،از شادیهاش چون میتونم از احساسات خودم به یه موجود کوچولو که اینهمه مایه آرامش و شادیم میشه بگم. دوسش دارم چون میتون با یه عالمه دوستای خوب ،که همه مثل خودم هست،دوست شم و باهاش ارتباط برقرار کنم. این دنیای مجازی رو دوست دارم چون خیلی وقتها منو آروم کرده. چون میدونم یه روزی پارسا بزرگ میشه و اگه حس کنه که دوسش نداشتم،با خوندن اینا میفهمه که من واقعا عاشقش بودم و اون تموم دنیای من بود.میفهمه که شادیش شادی ...
23 اسفند 1391

روزای آخر پاییز

سلام عشقم.کوچولویه مامانی فردا آخرین روز پاییزه و ما مراسم چهل بابابزرگ مامانی رو داریم.چقدر زود میگذره این عمر ما. میدونم که فردا نمیتونم بیام چون از صبحش دیگه نیستم واسه همین الان اومدم که بهت یلدات رو تبریک بگم نفسم.و اینکه آخرین عکسات رو هم بذارم برات و برم. زیاد هم نبودا.فکر کردم یه عالمه عکس داری. دوستای خوب و مهربونم،سر فرصت میام و همه مطالبتون رو میخونم.واقعا شرمنده ام از اینکه نتونستم بیام.به یاد همتون هستم. ...
30 آذر 1391

دوستای ناز نازی

چند روز پیش معید کوچولو و خاله لاله اومده بودن اینجا.امان از دست شما دوتا وروجکها.واقعا شیطون بلایین. تو که دیگه عزیزم سنگ تموم گذاشتی:بیچاره معید رو حسابی اذیت کردی. وقتی رویه موتورت نشسته بود ،موتور رو ها دادی و معید افتاد.شانس آوردیم سرش به جای نرم مبل خورد. و سر آخر هم با پوست کن زدی به دماغش.واقعا از اینکارات غصه میخورم.وقتی من و لاله در تکاپو بودیم که صورتش چی شده،تو اومدی و گفتی:من با این زدم.و پوست کن رو نشونمون دادی. بماند که این وسط هم حسابی همو گوشمالی دادین.خدا رو شکر معید هم کم و بیش یه دستی بهت میرسوند و از شرمندگیت در میومد. نمیدونم واقعا تو عادی هستی یا نه؟یعنی چقدر آخه باید مواظبت باشم که به بچه های دیگ...
19 آذر 1391