مثل همیشه
قند عسل مامان.
چه روزی بود امروز جیگرم.
مثل همیشه ،زمانی که قراره،کار مهمی انجام بدیم،هزار و یک جور اتفاق میفته و انگار که همه چیز دست به دست میدن و مسمم هستن که ،اون کار رو انجام ندیم.
و ماجرایه امروز...........
امروز از خود صبح باید میفهمیدم که روز،روز بد بیاری من بود .ساعت 4 صبح ،یکهو با ضربه محکمی از خواب بیدار شدم و یک آن فکر کردم که زلزله اومده،ولی بعد از یک میلینیوم ثانیه فهمیدم که شما پریدی رویه شکم بنده و با اون چشمایه مشکیت که عین پیشی برق میزد تویه اتاق نیمه تاریک داشتی منو نگاه میکردی.اصلا خبری از خواب تویه چشمات نبود و انگار نه انگار که ساعت 4 صبح بود.
یکمی وول وول خوردی و با پشمالوت ،رفتی تویه پذیرایی و بعد از چند دقیقه اومدی و دست منو گرفتی و گفتی:برخ...برخ(منظورت برق بود)
هرچی خواستم پشیمونت کنم و دوباره بخوابونمت،نشد که نشد و منم قید خواب رو زدم و اومدم تویه پذیرایی دراز کشیدم.دقیقا ساعت پنج و نیم صبح شما اومدی و پیشم خوابیدی .منم گذاشتمت سر جاش و شما خوابیدی تا ساعت یازده و نیم صبح.....
عزیز دل مادر،این شد که خواب بعد از ظهر رو هم از دست دادی،چون خوابت نمیومد.منم اگه بودم ،خوابم نمیبرد.
ساعت 5 باید میرفتیم آتلیه.و شما ساعت 4 شروع کردی به لجبازی ،چون بی اندازه خوابت گرفته بود.
بابا رامین گفت که زنگ بزنم و کنسلش کنم.ولی نمیدونم چرا نشد.دوست نداشتم که کنسلش کنم و بیچاره بابایی هم دیگه حرف نزد.
توی همین گیر و دار بود که ،کابل برق کنا خونمون اتصالی کرد و برقامون قطع شد و من و بابا هاج و واج موندیم.و لی باز هم من تسلیم نشدمو همچنان به کارم ادامه دادم و لباس تنت کردم.لباس پوشیده بودیم و حاضر داشتیم پایین میرفتیم که شما گفتی :پی پی
واااااااااااااااااای که دلم میخواست بشینم و همونجا زار بزنم
و بابا رامین هم فقط میخندید و سر به سرمون میذاشت و میخواست که منو از این حال و هوا در بیاره.خلاصه چی کشیدم من،چونکه برق نداشتیم و آب هم قطع شده بود.
هر طور که بود بالاخره هفت خوان رستم رو رد کردیم و به عکاسی رسیدیم.ولی........
لباسات رو نیاورده بودم و فقط یه دست لباس داشتی،چون همشون رو جا گذاشته بودیییییییییییییم.
ولی خب،روز پر ماجرا و به یاد موندنی بود این عکس گرفتن از شما.به دو تا هم راضیم به خدا.