خونه تکونی
سلام پسمر ناز مامان
وای گل پسرم،بالاخره امروز بعد از سه روز کار خونه تکونی ما تموم شد.میگم این چه بند و بساطیه آخه.ما که مُردیم از بس کار کردیم.یکی اومده بود که کمکم کنه،ولی آخرش نفهمیدم که اون کار کرد یا ما و اینگونه شد که دمار از روزگار ما در آمد......
و این روزا پسر ناز من مرد شده.بزرگ شده.واسه خودش آواز میخونه و به مامانش کمک میکنه که قابلمه ها و آبکشهایی رو که خودش ریخته وسط آشپزخونه ،جمع کنه و دوباره بذارن با هم تویه کابینت.
پسر من سرشو میخوارونه و جوجه زردش رو با حولشو ازپشت در میگیره و میره جلویه در حموم میمونه و میگه:مااااااااااااامااااااااااان....بیااااااااااااا
پسر من خودش قاشقش رو از کشو میگیره و میاد پیشمامانشو میگه:هااااااام.
پسر من زیپ کاپشنشو باز میکنه و کاپشنشو ازتنش در میاره.
پسر نازمن وقتی بهش میگم که پارسا یه پسرِ....
خودش تند تند جواب میده:نااااااااااااااز
آخه پسر ناز من ،تو داری کم کم جلویه چشمامون بزرگ میشی و مرد میشی.داری کم کم شخصیت پیدا میکنی و.کم کم فرق بین خوب و بد،لحن تند و آروم رو میفهمی.حالا اگه بابا دعوات کنه،غصه میخوری و بغض میکنی.اگه کسی بهت زور بگه میای پیش من و شکایت میکنی.
عزیز مامان،تو دوست داشتنی ترین موجود زندگیم هستی.البته هم تو و هم بابا رامین.
نمیدونم چرا از عکاسی برام زنگ نزدن.فکر کنم ،دارن برا خودشون کلاس میذارناااا