حرف آخر
پسرم.
آخرین روز از سال 90،هم اومد.ببخش که تویه این آخرین روزا کمتر به سراغ وبلاگت میومدم.
این آخرین نوشته مامان،برایه تو،تویه سال نودهِ گل پسری،چون داریم میریم تهران پیش مادر جون و بابابزرگ.
(البته پیش خاله فرشته و بنیامین و دانیال و میشل و میشکا و...و...
خاله.....اون یکی اسمش چی بود؟...میشی؟پیشی؟موشی؟...نمیدونم ،یادم نمیاد،ماشاالله کم که نیستن.خدا نگه داره خاله جون)
داشتم میگفتم جوجو،عزیز دل مامان،امیدوارم،پسمر خوبی باشی،مثل این آخریا که حرف مامانی رو خیلی گوش میکردی،بغیر از خونه عزیز،که هر چی میگفتم بیا لباس بپوش ،تو با داد و. بیداد و گریه فرار میکردی تا لباس نپوشی و نیای.و بعد از یه گشت کج جانانه و دو ماراتون دنبال شما،(منو عزیز)موفق میشدیم که لباساتو ،کج و معوج تنت کنیم و خدایا به امید تو
چی میگذره خونه مامان بزرگها به بچه ها ،که حاضر نیستن ازش دل بکنن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ما هم همین طور بودیم،الان یادم میاد که وقتی میخواستیم از خونه مادر بزرگم بریم(مادر پدرم)به هر بهانه ایی معطل میکردم تا فقط چند دقیقه دیگه هم بمونم.و البته سر آخر با داد و بیداد منو میبردن.یادش به خیر
اینروزا نوشته هایه آخریم،همه قروقاطی میشه.از همه چیزی ،توش پیدا میشه.
خب پسر ناز.دیگه باید برم،فکر کنم تا سال دیگه هم نتونم بیام و برات چیزی بنویسم.باید برم که کلی کار دارم.همیشه موقع رفتن،همه کارام گره میخوره.
به امید سال خوب و خوش و پر از برکت و شادی برایه همه دوستان