پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 29 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

ما اومدیم

1391/1/20 0:13
نویسنده : مامان یاسی
1,322 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستایه خوب و مهربونم.سال نو رو به همتون تبریک میگم.میدونم که خیی دیر شده ولی میگن،ماهی رو هر وقت از آب بگیرید تازه ست.نیشخند

و اما گل پسر مامانی

این اولین پست تویه سال 91 هستش جوجو کوچولویه مامانی

نمیدونم که سال نود و یک،قراره چطور باشه و چه اتفاقایی برامون بیفته،ولی امیدوارم که سال خوب و پر از شادی و خوشی باشه.برایه همه

ما بالاخره برگشتیم،ولی خب این روزا جز مریضی و بیماری هیچ چیز دیگه ایی برامون نداشت.انگار که باید سال جدید رو با مریضی شروع میکردیم..

از همه بدتر مریضی شما بود که خیلی همه رو نگران کرده بود ،چون شما تب کرده بودی،اونم از نوع ویروسیش،تبت اینقدر بالا بود که احتمال تشنج داشت.سه شبانه روز چشم رویه هم نذاشتم و مدام پاشویت کردم.از پاشویه شدن متنفر بودی وی حاضر بودی ساعت سه شب بیای که ببرمت حموم .میبردمت و برات قصه میگفتم و رویه تنت آب ولرم میریختم تا تبت پایین بیاد.عزیزم روزایه بدی بود.ولی خب هر چی بود گذشت و مهم این بود که به خیر گذشت.

.............

قرار بود امسال برات تولد بگیرم ولی بخاطر فوت خانم تاجفر کنسلش کردیم،هر چند که حال شما هم خوب نبود و همه(تهران)موندگار شدیم ولی این وسط خاله فرشته ما رو سوپرایز کرد و بدون اینکه ما بدونیم یه تولد کوچولویه خانوادگی برامون راه انداخت و کلی حال و هوامون عوض شد.خوب بود خوش گذشت.با اینکه فقط خودمون بودیم و شما هم حالتون خوب نبود و اولش خیلی بد اخلاق بودی،وی کم کم خوب شدی تو هم شدی مثل خودمون قربونت برم عزیز مامان.

 ...................

خبرایه مهمی اتفاق نیفتاده مامانی جونم.به خاطر مریضی شما هم ،نتونستیم جایی بریم چون تا اواخر عید چندان ،رو براه نبودی.سیزده بدر هم که ،مثل همه سیزده بدر های سال های گذشته با خانواده بزرگمون بودیم با این تفاوت که مثل سالهای پیش تویه ویا نموندیم و رفتیم کنار دریا و همگی یخ زذیم و قندیل زده،برگشتیم تویه لونمون(ویلایه خاله فرشته اینا)

انگار که ما حتما باید 13 بدر رو همونجا بدر کنیم.و بعد یخ زده،نشستیم و کاهو و سکنجه بین خوردیم و بیشتر یخ زدیم.

.........................

فردایه اونروز همه رفتن سر خونه و زندگی و کارشون.ولی ما خوشحال بودیم که مامی و بابی پیش ما موندن.بهشون عادت کرده بودیم،مخصوصا شما گل پسر مامانی.

دیروز هم که جمعه بود با مامی و بابی و بابا رامین و مامان یاسی و پارسایه گل گلاب رفتیم جنگلهایه سراوان و کلی از خوشحالی اینور و اونور میپریدی و با سگ همسایه که خیلی واق واقو و اخمو بود ،دعوا میگرفتی و سرش داد میزدی که:چیـــــــــــــــــه هاااااااااپــــــــــــو؟(و چنان با ناز و ادا میگفتی که همه قربون صدقت میرفتن جیگر مامان)

دیروز خوش گذشت و کلا خوب بود ،فقط اگه کمر بابی جون نمیگرفت ،ولی متاسفانه کمر بابی گرفت و دیشب کلی قرص و دارو خورد تا یکمی کمرش بهتر شه و امروز هم رفتن.(کلی غصه خوردیم)

امروز غروب وقتی از بیرون اومدیم و تو اومدی تویه خونه بلند فریاد زدی:بااااااااااااااااااابــــــــــــــــی

و اطاق ها رو دنبال بابی و مامی گشتی و با لب آویزون اومدی و چسبیدی به من.دلم برات گرفت عزیز دلم.خیلی بد بود ولی خب...همینه دیگه مادر،باید زندگی کرد.

الانم خوابیدی.عزیزم عکسات رو هم برات میذارم.سر فرصت.اینو نوشتم تا طلسم ننوشتنم بشکنه و شروعی برایه آغاز باشه.(چه فیلسوفانه گفتم)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

فریبا
20 فروردین 91 12:05
خوش اومدید...
می دونم که به خاطر مریضی پارسا جون روزای سختی رو گذروندید، اما امیدوارم این روزای سخت مقدمه ای بوده باشه واسه یه دنیا شیرینی و آرامش...


ممنون عزیز دلم.یه عالمه بووووووووس.:
مامان آرینا موفرفری
20 فروردین 91 15:38
سلام عزیزم.خدا بد نده آخییییی پارساجون حالش بد بوده.خیلی ناراحت شدم خداروشکر که خوب شده.همیشه سلامت باشی عزیزم.


مرسی خاله جونم.:
عموامير
20 فروردین 91 19:03
سلااااااااااااااااااام قند و عسل دلم برات تنگ شده بوددددددددددددددددددد..چرا مريضي مامان ياسي ؟الان حالت پارسا جونم چطوره؟
انشالله كه هميشه خندون باشيد.....مراقب بابابي هم باشيداااااااا


من هم دلم تنگ شده بود عمو.مرسی خوبم.الان که دیگه خوب خوبم.چشم مراقب بابایی هم هستیم.
خاله لاله
21 فروردین 91 11:46
شما همیشه فیلسوف بودی عجیجم!!!!!!!!!
امیدوارم سال 91 سالی سرشار از شادی و سلامتی و خوشبختی براتون باشه در کنار پارسا جوجو و باباییش عزیزم


ممنون جیــــــــــــگر