پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 28 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

چند تا خبر درهم و برهم

1391/1/29 15:39
نویسنده : مامان یاسی
1,298 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر ناز مامان

باز هم بعدازظهر کاریه بابا شروع شد و منو شما موندیم و یه بعداز ظهر طولانی.این بابا چیکارا که نمیکنه.وقتی که نیست دل آدم میگیره.

باز هم خوبه که الان هوا تقریبا  خوب شده و منو شما میتونیم،بعدازظهر ها رو بریم بیرون.امروز قرار بود که دوستایه مامانی بیان پیشمون،ولی بنا به دلایلی کنسل شد و قرارشد که یه روز دیگه  دور هم جمع بشیم.

من و شما هم واسه اینکه خونه نمونیم،رفتیم پیش خاله لاله(دوست مامانی) و معید کوچولو.

خیلی باید مراقبت میبودم که یه بلایی سر معید کوچولو نیاری،تقریبا منو خاله لاله،حرفامون رو فراموش کرده بودیم و همه حواسمون به شماها بود.دلم میخواست لااقل معید ،همسن شما بود تا زورش بهت میرسید و میتونست از خودش دفاع کنه و ما این همه کف نمیکردیم.

عزیزم دل مامان،چرا با همه بچه ها سر جنگ داری آخه؟

ماشین معید کوچولو رو میگرفتی ولی حاضر نبودی ماشین خودت رو بهش بدی و منو لاله هم این وسط کلاس اخلاق میذاشتیم.

ای بابا،امان از دست شما وروجک ها.

یه بار هم که اومدید به هم ابراز علاقه کنید و همدیگه رو بغل کرده بودید و  همینطور اینور و اونور تلو تلو میخوردید،یکهو افتادید و شما کله تون خورد به زمین و دوباره روز از نو روزی از نو.

ای داد بیداد.

اینروزا برایه خوابیدن بازی در میاری.خوابت میاد ولی درست و حسابی نمیخوابی.مثلا میگتن خواب بهار سنگینه،ولی نمیدونم چرا رویه شما اصلا تاثیر نداره.

امروز یه کلمه جدید دیگه رو درست و بدون هیچ پیش زمینه ایی گفتی.وقتیکه میخواستی بخوابی به پتوت اشاره کردی و گفتی :این

و من چون هوا تقریبا گرم بود ملحفه انداختم روت و اونوقت در کمال تعجب شما فریاد زدی :پَتــــــــــــــوووو

و من که خندم گرفته بود گفتم: چی مامانی؟  و شما هم با عصبانیت و اعتراض دوباره گفتی:پتـــــــــــــــو.

و یه خبر خیلی مهم دیگه اینه که، امروز برایه اولین بار اسمت رو گفتی.

این گفتگویه متداول بین شما و بابا رامینه.

بابایی:پارسا،به من بگو بابا دل

پارسا:نههههههههه.

بابایی:پس من کیم؟

پارسا:باااااااااباااااااا

بابایی:شما،پارسایی؟

پارسا:نهههههههههههه

بابایی:پس کی هستی؟

پارسا:نی نییییییییییی

ولی امروز برعکس شد و وقتی بابا گفت من کیم؟ شما گفتی:بابا دل

و بابا که ذوق میکرد با خوشحالی گفت:شما هم نی نیییییییی

و اونوقبت شما با عصبانیت گفتی:نهههههههههههه،پاسااااااااا

و این من بودم که ذوق مرگ شدم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان آرینا موفرفری
27 فروردین 91 1:32
عزیزم تبریک میگم که پارسا جون تونست اسم زیباشو بگه وای که چقدر این لحظات شیرینه.
فکر کنم پارسا جون هم در انقلاب گفتاری به سر می بره مثله آرینا.البته من اسمشو گذاشتم انقلاب گفتاری.
قند عسلم شیرین زبونم دوست دارم.


ممنونم عزیز دلم.خیلی شیرین و به یاد موندنیه.
دقیقا.به قول شما در انقلاب گفتاری به سر میبره.مثل طوطی همه چیز رو تکرار میکنه.بعضی ها رو درست و بعضی ها رو هم به زبون خودش*:
مامان پسر خرداد
27 فروردین 91 10:20
آره منم این دردسرها رو که جایی بچه کوچیک باشه دارم.


واقعا؟.من فکر میکردم پارسا اینجوری بد قلقه
عمو من كيم؟؟؟؟؟
27 فروردین 91 23:37
سلاااااااااااااااااااام خوش تيپاسمتو بگو ببينم شيطون.....واي كه چقد خبراي خوب خوبي بودن اينا....همه تون خوش باشيد.منتظر عكساتم هستمااااااااااااااااااااعموييييييي
مادر پارسا اين كه وگفتي يعني چه؟دوق مرگ؟


سلام عمو.اسمم پارساست عمو خان.دیدی بلد شدم.