پسر بیخواب من
پسر مامان.اینروزا کمتر میتونم بیام و برات بنویسم.وقتم از قبل کمتر شده چون تنظیم خوابت حسابی بهم ریخته.قبلا یه خواب ظهری داشتی و من میتونستم یه کمی به کارایه عقب افتادم برسم.ولی حالا گل پسرم...
شبها هم که دیگه نگو.یادش بخیر.قبلنا ساعت یازده دیگه خواب خواب بودی.ولی خب حالا دیگه اینطور نیستی و تا ساعت یک و نیم دو بیداری.گاهی وقتها برقها رو خاموش میکنیم که تو بخوابی و بعد من بلند شم به کارام برسم.ولی من زودتر از تو خوابم میبره.
همه اینا رو گفتم که بدونی من خیلی خیلی وقتم کمه.
تازه اینروزا هم کلاس زبان میریم.منو بابایی.و باز وقتمون کم و کمتر شده.چون داریم به سختی میخونیم.برایه آینده تو عزیز دلم.الان منظورم رو نمیفهمی.ولی وقتی که بزرگتر شدی میتونی درک کنی که من چی میگفتم.و از خدایه بزرگ میخوام که هیچ وقت شرمنده تو نشیم،چون تو تموم هستی ما ،تویه این دنیایه بزرگی.
اینروزا فقط تو حرفایه جالب میزنی و ما رو میخندونی.
مثلا دیشب که میخواستی بخوابی و پیش من دراز کشیده بودی،ازت پرسیدم:پسری جیش نداری؟
و تو چشمات رو محکم بستی.
و من دوباره پرسیدم:پسرم جیش نداری:و تو گفتی:من خوابم با من حرف نزن.
بعد از چند ثانیه دیگه که ازت دوباره پرسیدم:پشیی رو بغل کردی و معترض گفتی:مااامااان...میگم من دالم میخوابم...چیرا با من حرف میزنیییییییییییییییییی
و رفتی...
خب پسر طلا باید میپرسیدم دیگه ،آخه تو ،خیلی تنبلی عسلکم.دست پیش و گرفتم که پس نیفتم ولی مثل اینکه تو زرنگ تر بودیاااااااااا.