پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 20 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

آخرین پست مرداد

1391/6/2 13:47
نویسنده : مامان یاسی
1,310 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قند عسل مامان

پسر خوبم،شهریور ماه رسید و من نتونستم مطالب مرداد ماه رو جمع و جور کنم و حالا که دو روز از شهریور گذشته بالاخره موفق شدم که بشینم و از آخرین روزایه مرداد بگم جیگر طلا.

البته بگم که این پست یکی از اون پستهایه شلوغ و پلوغ و درهم و برهمه.چون قراره کلا از همه چیز توش بنویسم.

و اما ادامه مطالب

 

عزیز دلکم.روز پنجشنبه با دوستان برنامه سفر گذاشتیم به چالوس و فکر کردیم که قراره خیلی خوش بگذره.

ولی فقط زمانی باید رفت چالوس که قرار باشه بری کوه و ییلاق و جنگل،نه دریااااااااا.دریایه مازندران.

وقتی که کوچولوتر بودی،پنج ماهت بود.برایه عروسی سلمان رفته بودیم چالوس و بعد از اون هم رفتیم ییلاق خاله مهری عزیز.خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت.

اینقدری بودی جوجو کوچولو

جدا از جمعیتی که بودیم و شور و نشاطی که بینمون بود،هوایه تمیز و خنک،البته بهتره بگم سرد اونجا،روح آدم رو زنده میکرد.

هوایه سالم و پاک و مناظر بکر و زیبا واقعا آدم رو شگفت زده میکرد.

صبح که از خواب پاشده بودیم،انگار که تویه آسمون بودیم،چون دورتا دورمون ابر بود و ابر.

واقعا رویایی بود.

و اماااااااااااااااااا امسال....

ما رفتیم دریا و چه دریایی بود این دریایه مازندران.کلا فکر کنم برایه همه خستگی موند و خاطره خوشمون فقط زمانی بود که تویه ویلا نشسته بودیم و عین بچه کوچولوها داشتیم با ماشیناتون بازی میکردیم و از ته دل میخندیدیم و شماها هم وسط میدون و بین ماشینا ووول وول میخوردید.

البته کسی به رویه خودش نیورد.

هوایه فوق العاده گرم و شرجی و خفه و پدرهایه خسته و مامانایه آویزون که پشت دوربیننکلافه

وقتی رسیدیم فقط یه کوله بار لباس شستنی و ملحفه داشتم.ناراحت

روزایه بعد هم که تعطیل بود ما تویه همین شهر خودمون موندیم.ولی از صبح بیرون بودیم تا غروب . و به شما هم کلی خوش گذشت.چون دیگه نمیشد تو رو خونه نگه داشت.همش دوست داشتی بری بیرون.و تا من میرفتم جلویه آینه میگفتی:مامان حاضر شیم بریم تنار دریا؟؟؟؟؟؟؟؟بریم بیلون مامان؟من جیش ندارم؟

این آخری رو میگفتی یعنی که جیش داری و میخوای بری جیش کنی.قربون حرف زدنت برم من.بغل

عزیزم،یه روز هم با یه سری از دوستایه بابا جون،رفتیم کنار دریا.از صبح رفتیم.اونروز هم روز خوبی بود و حسابی راضی به نظر میرسیدی.غروبی که میخواستیم بیایم خونه،همه آقایون تغییر قیافه داده بودند و شده بودند سرخ پوست.نیشخند

خوبه حالا دریا بغل گوششونه.زبان

البته این ماشین بادی مخصوص آب بود و تو آب هم رفت.ولی چون دور و برات شلوغ بود و به علت شرایط اخلاقی و مورد منکراتی ،نمیتون عکسا رو بذارمعینک

در هر صورت خوب بود و کلی به همه خوش گذشت .

اینم عکسی که پسر از خودش گرفت.نفس مامان

نمیدونم چرا این عکس رو دوست دارم.با اینکه هیچی ازش معلوم نیست بهم آرامش میده.

.............................................................................................................................

تعطیلات تموم شد و تو حسابی ددری شدی.البته ددری که بودی،بیشتر شدی و وقتی که بابا داشت میرفت سر کار تو گریه میکردی که منو هم ببر.تنها نرو.منم میام.

عزیز دلم.قربون دل کوچولوت بشم من.

ماه رمضون گذشت و تعطیلات رفت و عمر ما هم داره میگذره.امیدوارم که تونسته باشم لااقل تویه این یک ماه یه کمی از بار گناهام کم کنم.

..........................................................................................................................

و اما روزهایه قبل تر از تعطیلات.

یه روز تو گیر سه پیچ دادی به چتر عزیز.شب روز ما رو چتر کردی.هیچ وقت موقعیتش پیش نمیومد که برات چتر بخریم یا تویه مسیرمون چتری پیدا نبود و بیشتر چون بعد از افطار میومدیم بیرون ،مغازه هایی که چتر داشتن بسته بود .تا بالاخره یه روزی بابایه مهربون با یه چتر وارد خونه شد.

پ

و تو دنیات شد این چتر فسقلی که نمیدونم بابا از کجا پیداش کرد.همه جا حتی تویه رختخوابت هم باهات بود.و این روند تا یه هفته ادامه داشت.مهم این بود که حالا دیگه پیگیر چتر نیستی

.......................................................................................................................

و اما یکی از روزایی که مهمون داشتم و خونه رو مرتب کرد.نمیدونم چطور شیشه اسپند از دستایه کوچولویه تو سر در آورد و خونه و زندگی من رو اسپندی کردی.درست زمانی که یه ربع بعدش قر اره مهمونا سر برسن و منم در حال تدارک وسایل سفره افطار بودم.کلافه

بعد که دیدی من ناراحت شدم اینطوری کمکم کردی و منو خام خودت کردیبغلماچ

اینم از کمک کردنتچشمک

..............................................................................................................................

اینم یکی دیگه از شاهکاهایه پسر عزیزم که برام قلعه درست کرده.البته یه بار قلعه ،یه بار قطاره و یه بار هم تفنگ.عزیز دلمه

پسر طلایه مامانی،بازم حرف داشتم.ولی چون ساعت دو نیمه و من چشمام داره از حذقه میزنه بیرون از خستگی،فعلا شب بخیر میگم تا بعد بیام باز هم برات بنویسم.قربون نگاه قشنگت بشم من.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

سمانه مامان پارسا جون
2 شهریور 91 12:53
یاسی جون عکسا خیلی قشنگ و هنری بود
اون عکس دوتاییتون هم حق داری دوسش داشته باشی قشنگه
منم خوشم اومد
دلمون هوای شمالو کرد
ایشاا... همیشه خوب و خوش باشید همیشه به گردش
پارشا خوشگله رو ببوس عزیزم

ممنون سمانه گلم.بیاین عزیزم.ایم روزا هوا واقعا خوب و خنکه.
شما هم گل پسر نازو ببوس عزیزک
مامان محمد و ساقی
2 شهریور 91 22:00
سلام عزیزم.
واقعا" خیلی جوجو بودی گلم
به به چه مناظری
به نظر من دریا فقط خستگی و کثیف کاریه
بیچاره آقایون
منم از این عکستون خوشم اومد.خیلی باحاله
چترت مبارک باشه عزیزم
ای جان چه قلعه ای درست کرده
ایشا... همیشه خوش باشین

ممنونم گلم از اینهمه لطف.
منم موافقم که دریا فقط کثیف کاریه.بوووووس
میترا
3 شهریور 91 2:34
وااااااااااای نگاش کن چه کوچولو بوده. نااااااازی. عکسی که میگی بهت آرامش میده واقعا همینطوره. یه حسِ خوبی توش داره


بچه ها بزرگ میشن و ما باید از تمام لحظاتش لذت ببریم.
چه خوب که تو هم این فکر میکنی.
مادر کوثر
4 شهریور 91 9:05
سلام مهربون مامانی
خداقوت. میبینم که یه پست گذاشتی. اونم از نوع طولانیییییییییییییی . میخوام چشمت کنم تا دیگه پست طولانی نذاری. شوخی کردم
عالی بود
عکسای اولی واقعا رویای بودن
عکسای کنار دریا هم خوب بودن
خب گاهی هم باید زیاد خوش نگذره تا متوجه بشیم کی خیلی خوش میگذره
همیشه به تفریح و شادی
اون عکسه آرامش بخش شما هم جالب بود

مرسی از حضورت در وبلاگ. ممنون کهوقت میذاری. بوس


تو عزیز دلمی.قرنی یه بار میایم و چهارتا کلمه مینویسیماااااااااا.
میبوسمت.
مامان رها
4 شهریور 91 18:19
با سفر نامه مشهد رها سادات منتظر نظرلت خوبتون هستیم


به رویه چشم
مامان نیره
5 شهریور 91 9:07
الهی عسکای بچگیت چقدر نازه یاسی عزیزم.
خوشحال به حالتون رفتین دریا اینقدر دوست دارم هانی رو ببرم ولی هر بار تصمیم گرفتم یا هانی مریض بود یا هوا خوب نبود .دوستتون دارم


ای جانم.قربونتون برم.اشکال نداره.هوا دوباره گرم شده.ببرش عزیزم.دوستتون دارم
مامان مانی
5 شهریور 91 10:01
سلام
قربونش برم چه عکس نازی اتفاقاً منم از همون عکسه خوشم اومد خیلی با احساس بود ....
نازی عکس های کنار دریا هم خیلی خیلی قشنگ بود
شاد باشید ...............


تو عزیز دلمی.میبوسمتون
ستاره زمینی
5 شهریور 91 15:42
اخی عریزم چقدر کوچول موچول بودی .چه عکسهای قشنگی.


بوووووووووووووووووووووووووووووس
فریبا
5 شهریور 91 20:46
یاسی جون مطمئنی این پست رو ساعت دوی شب نوشتی؟!!
خیلی عالی بود عزیزم... مخصوصا همون عکس ِ تو و پارسا... خیلی دوست داشتنی بود


دقیقا ساعت دو سی و پنج دقیقه تموم شده بود.چرا پرسیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مشکوک میزنی.
مرسی عزیزم.رایین بلا رو ببوس
مامان کوروش
5 شهریور 91 22:36
سلام یاسی جون چه عکسهای زیبای امیدوارم همیشه شاد باشید پسر گل ما رو ببوس


سلام گلم.ممنون عزیزم.حتما.تو هم گل پسر رو ببوس
مامان زهره
6 شهریور 91 11:47
هميشه خوب و خوش باشين


ممنون عیز دلم
مادر کوثر
6 شهریور 91 16:20






ابو الفضل و زینب
6 شهریور 91 17:46
سلام گلم عکسا خیلی زیبا بود....






مامان محمد و ساقی
8 شهریور 91 11:50






طاهره مامان امیرعلی
9 شهریور 91 0:21
سلام.وبلاگتون مثل همیشه زیبا و قشنگه،تبریک میگم بهتون.امیرعلیه من تو جشنواره ی آتلیه سها شرکت کرده و به رای شما شدیدا احتیج داره.اگه به وبلاگش سر بزنین یه پست گذاشتم که آدرس جشنواره است اگر روش کلیک کنین مستقیم به سایت جشنواره میره.اسم پسملیه من امیرعلی مرادیان هست.بهش رای بدین و مارو خوشحال کنین.امیدوارم بتونم لطفتونو جبران کنم.
عمو اومد ای جان
10 شهریور 91 20:44
سلااااااااااااااااااااااام پسر ناناز 5ماهگیشو ببین جیگر یاس لاغر شدهااااا این عکسا اگه کار خودته باید بگم حسابی اوستا شدی یاس.....خیلی وقته نیستید چرا هی میام سر میزنم اما قرار بود تنهای دریا نری بامعرفت ها پارسا با توام دل عمو خیلی دریا میخواد الان یک سالی هست این حس عجیب بامنه...خب تعرف کنن ببینم با زبان عکس شیطونیاشسشو ببین از خودت هم عکس گرفتی
یاس عکس قشنگیه دلیلش هم اینه که داری مادرنه بوسش میکنی خوشم اومد...
پارسا بیا با هم بریم دریااااااااااااااااا عینکشو ببینننننننننننننننننننننن
عکسای منظره حرف نداشتن یاس همیشه شاد باشی خوشم اومد از اینا

سلام عموی مهربون.اینقدر که شیطونی میکنه این عمو.هر چند از اولش هم زیاد تپل مپل نبود.مرسی عمو جونم که میای و بهمون سر میزنی.
فریبا
16 شهریور 91 2:23
به خاطر ِ این پرسیدم که خیلی پستت مفصل بود؛ کلی انرزِ می خواست... به پستهای نصفه شبی نمی خورد


منم کلی انرژی هدر دادم جیگررر
سر آخر چشام هشنایی میدید
مامان محمد صادق(زهرا)
22 شهریور 91 7:41
وای خدای من چقد عکسسسسسسسسسسسسسسسسس!


سرم این مدت خیلی شلوغ بود وقت نکرده بودم بیام اینجا....

چقدم عکسای کوچولوییاش نازززززززززززززن!


قربونت عزیز دلم.منم خیلی سرم این روزا شلوغه