شیطون بلایه مامان
پسرک نازم.
روزها تند و تند میگذرن و ما با هم داریم رو به جلو پیش میریم.سر مامانی خیلی شلوغه عزیزم.دوره جدید کلاسامون دوباره شروع شده و بازم این مامان وقت سر خواروندن نداره.
یعنی عزیزکم.بیشتر وقتم در اختیار خودته و باید هر لحظه پیشت باشم.زمانی هم که تو داری کارتون نگاه میکنی،به توصیه دوستان میام که یه سری به وبت بزنم و برات یکمی از روزانه ها بگم.یهو عین فرفره خودتو بهم میرسونی و رویه سرم خراب میشی و منو پشیمون میکنی از هر چی وبلاگ نویسی.
امروز که یواشکی در حالیکه تو مشغول نگاه کردن به کارتون "حسنی نگو یه دسته گل " بودی ،رفتم سراغ لب تاب و سرم گرم شده بود ،یکهو تو پریدی جلومو و با ذوق گفتی:اینجا بودی مامان کلک
و نشستی رویه پاهام.
اینم از روزگار ما و اینروزایه ما.
از شیطونی ها و شرین زبونی هات ؟چی بگم که تمام روز در حال شیطونی کردن و زبون ریختن برایه مایی.
اینروزا علاقه زیادی به سرلاک گندم با شیر پیدا کردی و تقریبا هر روز میخوریش.یه روز صبح گفتی که مامان من خودم درست میکنم.
گفتم :جیگر طلا.نمیشه میریزیش.
و تو جواب دادی:نه بابا جان.اصلا نمیریزمش.اینکه کاری نداره اصلا...
"اصلا" یکی از کلماتی که خیلی خیلی استفادش میکنی.چه با مربوط و چه بی مربوط.
البته گذاشتم که خودت سرلاک رو بریزی تویه بشقاب و در یک لحظه غفلت این جانب ،همه سرلاک رو خالی کردی تویه کاسه و زمین.و بعد از اون گفتی:اصلا بدرد نمیخورد.مامان خودت درستش کن.
یه روزی دیدم صدات نمیاد و اومدم که پیدات کنم و اینطوری پیدات کردم
منو نگاه کردی و گفتی:حاضر شدم دیگه بریم بیرون.
بهم میگی :مامان برو دوربین رو بیار ببین که من چه جوری خوشگل نشستم
یه روزی هم گیر داده بودی به کلید برق اطاقت .کلا کارایه خطرناک زیاد میکنی.عزیزم اگه بدونی چه جای خطرناکی ایستاده بودی.من که دیدمت ته دلم خالی شد.اصلا به مغزم خطور نمیکرد که تو بری اون بالا
اینم عکسایی که پسر ناز گلم گرفته.هر کدوم رو که میگرفتی میومدی و میگفتی:مامان ببین چه خوشگل عکس گرفتم.
وقتی هم میدیدی که من تشویقت میکنم و کاری به دوربین ندارم.منو بوس میکردی و میگفتی:مامان من دوست دارم مامان.من عشقتم .
پسر طلا این آخری رو خوب آمدی
تازه کلی هم از من گرفتی که نمیتونم بذارمش عشقم.
قربون اون پاهایه کوچولوت بشم.
پسر طلا ببخش که کم میام وبت.ولی باور کن که تو خودت برام وقت نمیذاری عشق کوچولویه من.دوستت دارم قند عسلم