اولین پست سال 92
سلام جیگر مامان.
بالاخره طلسم شکست و من تونستم بیام و یه سر به وبت بزنم و برات یه کمی از این روزایی که گذشت بنویسم.با اینکه هنوز کلاسای زبان رو شروع نکردیم ولی نمیدونم چرا اینور ساال اصلا وقت نمیکنم که بیام و برات از شیرین زبونیا و شیرین کاریات و حرفای قلنبه و سلنبه ایی که میزنی و افکار جالبت بنویسم.
کلا تو اینروزا حرف زدنات و تفسیرات خیلی جالبه.
همیشه دوست داشتم که روز تولدت برات بنویسم و اونروز رو تویه وبت برات جشن بگیرم،ولی چون تویه عید هست و من هم مهمان دارم اصلا نمیتونم که برات بنویسم.
امسال مردد بودم که برات مهمانی بگیرم یا مثل دو سال قبل یه تولد سه نفره و گرم و قشنگ بگیرم.ولی برات یه تولد خانوادگی گرفتیم .با اینکه تعداد زیاد نبود و فقط خانواده ها بودیم ولی کلی کار بود و کلی ایده .رویه هم رفته تولد بدی نشد و بعد از مدتها دو تا خانواده ها با هم یه جا جمع شدن پسر ناز مامان.ولی تو زیاد خوشحال نبودی و بیشتر دوست داشتی کیکت رو لیس بزنی جیگرم.هر چند که از دست انگشتای تو در امان نبود و یه چند جایش رو سوراخ سوراخ کرده بودی.ولی به حرف منم گوش میدادی و سعی میکردی که فقط یه طرفش رو انگشت بزنی.
پسر ناز سه ساله من تو بهترین هدیه خدا برایه منی.کاش همیشه تو رو خوشحال و شاد ببینم.
سالهای پیش بیشتر عکس داشتی ولی امسال چون من بیشتر در حال پذیرایی بودم نتونستم ازت عکس بگیرم جیگرم.عزیزم عکسای دسته جمعی هم داریم که نمیشه گذاشت جیگر طلا.
سیزده بدر هم بد نبود.خوب بود و خوش گذشت.مخصوصا به شما جیگر که حسابی جولان دادی و اینور و اونور میدویدی
و همون شب شما مریض شدید برای بار سوم در عرض یکماه.
روز عید پسر طلای مامانی در انتظار این بود تا سال تحویل شه و اون عیدیش رو بگیره.عاشق این صبرتم.
روز اول عید.
و مابقی عکسا در ادامه مطالب
موزه میراث روستایی
نمیدونم چه علاقه ایی داشتی که بشینی رویه این سنگها.جالب بود.
اینجا هم میگفتی که این خونه منه مامان،در بزن من در رو وا کنم و تو هم بیا تویه خونه من مهمونی .
و وقتی اومدم خونه ات مهمونی نمیذاشتی که برم بیرون.
و هر چی بهت میگفتیم که بیا میگفتی:نه...اصلا نمیام.
این کلمه اصلا رو خیلی جالب بکار میبری
پارسایه کوچولویه ناز ناز مامان که بخاطر کفش دوزک گریه میکنه.کفش دوزک میخوای و ما هم نتونستیم پیداش کنیم.
"واقعا یه کفش دوزک پیدا نمیشه آخه که منو ساکت کنه؟ "
این گفته خودته عشقم.
و دوش بابا رامین مهربون که حلال مشکلاته.البته دوشش رو میگم.
..............................................................................................................
یه روز خوب در ساقالکسار
به زور و بلا دستت رو میذاشتی تویه جیب عقب شلوارت.
..................................................................................................................
این ژست گرفتنات منو کشته
خرابکاری گل آقا
خب پسر نازم،بیشتر عکس شد تا نوشته.ولی خب هر کدوم از ااین عکسا خودشون یه خاطره ان.
اندر احوالات پارسا جیگر
پسر طلا میری جلوی آینه و میگی :مامان...من زشتم؟
میگم:نه مامانی چرا این حرف رو میزنی؟
میگی:آخه صورتم رو نشستم.
.......................
عین عنکبوت از ماشین لباسشویی بالا میری و در جا نونی رو که من توش شکلات رو میذارم تا تو در امان باشی و تو نخوریش(بخاطر حساسیت و سرفه)،وا میکنی و میگی :مامان دون،این شکلات ها رو تو اینجا قایم کردی!
من:.....
و تو میگی من فقط و فقط یه دونه بر میدارم.
و در حالیکه داری اونو باز میکنی میگی:بیا مامان دون حالا قایمش کن تا من دیگه نخورمش
من: .....
...................
الان دیگه برایه همه چیز نظر میدی و اگه یه چیزی مطابق میلت نباشه اینقدر میگی تا آدم خل میشه.
مثلا،یه لباس پوشیده بودم که تو میگفتی مامان این قشنگ نیست.الی رغم فکر من و بابا رامین.
و تویه تمام راه و حتی مراسم اینقدر گفتی تا من شدم سوژه و همه دیگه میخندیدن و میگفتن لباست قشنگ نیست.
فردای اونروز هم،همینکه از خواب پا شدی گفتی:"مامان لباست اصلا قشنگ نبود.واقعا میگم.باور کن."
کله ام سوت کشید.
...............
اینا نمونه هایی بود که یادم مونده و برات نوشتم.امیدوارم بتونم بازم بیام و وبت رو آپ کنم و برات از خودت بنویسم.
منو ببخش اگه دیر به سراغ وبت میام و این بخاطر اینه که بیشتر وقتم با تو هستم پسر طلای من.
عاشقتم و دوستت دارم.