این روزها...
سلام گل پسر مامان.
از آخرین پستی که گذاشتم خیلی مدته که میگذره.همیشه دوست دارم که توی وبلاگت از شادی و خنده و تجربه های جالبت و شیرین کاریهای قشنگت بنویسم.
ولی ،این روزا نمیدونم که چرا همش تو مریض میشی.دیگه واقعا خسته شدم .مخم دیگه کار نمیکنه.از قبل عید که مریض شدی ،هنوز هنوزه ادامه داره.هر بار یه جوره.و آخرین بار بخاطر گوشِت،که هنوز داری آنتی بیوتیک میخوری.این شنبه دوباره باید بریم دکتر .
ضعیف شدی.کلافه و عصبی شدی.بداخلاق و کم صبر شدی.دلم میگیره وقتی که اینطوری میبینمت.
مگه شوخی اینهمه مدت آنتی بیوتیک!
پارسای گلم،دوست دارم که زودتر خوب شی دوباره.خودت هم خسته شدی از اینهمه دارو خوردن عشق مامان.
حالا بگذریم از این حرفها.یکمی برات از احوال اینروزات بگم
پسرم،اینروزا تو فوق العاده شیطون و پرانرژی شدی.جدا از اینکه "حال و حوصله نداری و اعصاب هم نداری"
این حرف خودته.بعضی وقتها هم میگی:اعصاب منو خورد کردیا
یا "شلوغ نکن میام میزنمت"
خدایی من تا بحال نگفتم میام میزنمت،اصلا جرات هم ندارم بگم چون خودم دارم همش از تو کتک میخورم.(مامان آزار)موندم که این کلمه رو تو از کجا یاد گرفتی آخه!
سوار دوچرخه ات میشی و دور حال میچرخی و برام مثلا خرید میکنی.چند جای مبل رو هم بخاطر برخورد چرخ پاره کردی.در جواب من که با عصبانیت بهت گفتم:پارسا یه جای دیگه؟
تو یکی از دستات رو آوردی بالا و کف دستت رو به طرف من گرفتی و با ابروهای بالا کرده و در حالیکه کله ات رو تکون میدادی گفتی "غصه نخور،خودم برات یکی دیگه میخرم،اصلا غصه نخوریا"
مثل آب رویه آتیشی و منو میخندونی.
چند روز پیش که داشتم خونه رو جابجا میکردم و تو هم تویه دست و پای من بودی،یهو چشمت به ضبط صوت کوچولوی خودت افتاد که کوچیکتر بودی برات شعر میذاشتم و یه روز اومدم و دیدم که دل و روده اش بیرون ریخته.با هزار زور و زحمت سر همش کردم و از دیدرس تو خارجش کردم.
با هیجان انگار که گنج پیدا کرده بودی،بالا پایین پریدی و گفتی:این مال منه...این مال منه
بهت دادمش و تا خود شب با اون مشغول بودی و با خودت تویه تخت بردیش که باهاش بخوابی.نصب نوار شعرت رو هم پاک کردی و بعضی جاهاش هم صدای خودت ضبط شده.جالب این بود که وقتی توی تختت بودی و ضبط بیچاره همینطوری روشن بود،درش رو وا کردی و گفتی:"من این تو رو نمیبینم"
مامان:چرا میخوای حالا اون تو رو ببینی؟
پارسا:کار دارم میخوام ببینمش
مامان:برو توی آشپزخونه
بلند شدی و رفتی و بعد از ده دقیقه با هیجان اومدی و بهم گفتی"میدونی مامانی،این وقتی روشنه میچرخه و وقتی روشن نیست نمیچرخه"
خیلی جالب بود قیافه ات تویه اون لحظه که همچین کشف بزرگی کرده بودی.بغلت کردم و فشارت دادم و کلی باهات ذوق کردم.
....
یه چهارشنبه،مثل همه چهارشنبه ها ،رفته بودیم خونه عزیز .قبلا عادت داشتی،هر جا که میرفتی مثل خونه عزیز و خاله فرزانه میخواستی بمونی و با گریه و زاری میومدی،ولی دیگه از سرت افتاده بود.ولی اونشب لج کردی و خواستی که بمونی.بابا عزیز هم گفت که بمونه و من دیرتر میارمش.بخاطر آنتی بیوتیکت که باید ساعت یازده و نیم میخوردی،باید حتما میومدی.و اومدی و داروت رو خوردی ولی گفتی که من نمیام بالا.عزیز هم گفت حالا که اصرار داره بذار بیاد با ما.منم حرفی نزدم.ساعت چهار صبح تلفنم زنگ خورد و عزیز بود.بله،شما پایین در خونه بودی.از خواب بیدار شدی و گریه کردی و اونا هم شما رو آوردن.وقتی اومدی بالا منو دیدی،دوباره بغض کردی و گردن منو سفت چسبیدی.تا صبح هم همینطوری خوابیدی.
چی بگم پسرم.پارسایی دیگه.باید هر چیزی رو تجربه کنی
....
اینروزا هر چی که بهت میگیم،میگی"خودتی"....بابا خودشه....تو هم خودتی
بهت میگم:تو چی؟
میگی"نه من خودم نیستم.بابا خودشه
نمیدونم در مورد کلمه خودت چه فکری میکنی!
.....
و اینکه وقتی رفتیم پارک شهر ،خیلی بهت خوش گذشت و گریه هم نکردی.فقط دنبالت میومدیم.خودت ما رو میبردی هر طرف که دوست داشتی.بعضی اسباب بازی ها رو پنج یا شش بار هم سوار شدی.فکر کنم در این مورد من بزرگتر شدم که درک کردم قلب کوچولوت رو.روز خوبی بود.البته برای منو تو،نه بابا رامین.
.....
اینروزا عکس گرفتن از تو،کار حضرت فیل شده.اصلا نمیمونی که ازت عکس بگیرم.یه مدت خوب شده بودی.ولی الان باز دوباره برگشتی به قبل.میخوای خودت عکس بگیری.یه بار هم دوربین رو کوبیدی زمین و گفتی"اعصاب منو خورد کردی"
از اون روز دیگه کمتر دوربین رو میاریم که ازت عکس بگیریم.واسه همین کمتر عکس داری.
و دیگه اینکه پسرم اینروزا همه چیز رو پرت میکنی.موقع بازی مشت و لگد میندازی و آدم رو درب و داغون میکنی.علاقه زیادی به پنکه و کنترل پیدا کردی و وقتی سوار ماشین میشی باید سوییچ بندازی و روشن کنی و سر آخر اونو خاموش میکنی.اگه اینکار رو نکنی،چنان غوغایی بپا میکنی که بیا و ببین.
عاشق بستنی یخی با طعم فالوده و پرتقالی هستی.بستنی شیری هم دوست داری.
بعضی وقتها موقع خواب علاوه بر پشی،آدم آهنی و ماشین پلیس و قطار و کالسکه رو هم میبری توی تختت.و من باید برایه همه اونها داستان بسازم
.....
یه چیزی فهمیدم که خیلی فکرمو مشغول کرده.وقتی رفته بودیم یه پارک بازی.از این پارکهای به قول تو معمولی،تو میموندی و بچه ها رو نگاه میکردی،وقتی ازت پرسیدم که چرا نمیری بازی؟گفتی:آخه بچه ها هستن"
با بچه ها بازی نمیکنی،تا بچه ها میان که سوار چرخ و فلک یا سرسره بشن ،تو بازیت رو تموم میکنی.نگرانت شدم.
در هر صورت باید کمک بگیرم.مشورت کنم ببینم چیکار میتونم بکنم دلبندم.
خب،در هر صورت گل پسر مامان،اینروزا همین اتفاقها افتاد.هر روزش با تو برام یه خاطره ست و برام جالبه.هر روز تو ،برام یه کشف جدیدی نفسم.من دوست دارم و برات آرزوی سلامت میکنم.
پسر خوبم امیدوارم که گوشت هم خوب بشه و به عمل کشیده نشه.قربون اون چشمای پر از رمز و رازت بشم.