پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 22 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

مثل همیشه

1390/12/9 0:00
نویسنده : مامان یاسی
1,446 بازدید
اشتراک گذاری

قند عسل مامان.

چه روزی بود امروز جیگرم.

مثل همیشه ،زمانی که قراره،کار مهمی انجام بدیم،هزار و یک جور اتفاق میفته و انگار که همه چیز دست به دست میدن و مسمم هستن که ،اون کار رو انجام ندیم.

و ماجرایه امروز...........

امروز از خود صبح باید میفهمیدم که روز،روز بد بیاری من بود .ابروساعت 4 صبح ،یکهو با ضربه محکمی از خواب بیدار شدم و یک آن فکر کردم که زلزله اومده،ولی بعد از یک میلینیوم ثانیه فهمیدم که شما پریدی رویه شکم بنده SHOCKED.gifو با اون چشمایه مشکیت که عین پیشی برق میزد تویه اتاق نیمه تاریک داشتی منو نگاه میکردی.اصلا خبری از خواب تویه چشمات نبود و انگار نه انگار که ساعت 4 صبح بود.

یکمی وول وول خوردی و با پشمالوت ،رفتی تویه پذیرایی و بعد از چند دقیقه اومدی و دست منو گرفتی و گفتی:برخ...برخ(منظورت برق بود)

 هرچی خواستم پشیمونت کنم و دوباره بخوابونمت،نشد که نشد و منم قید خواب رو زدم و اومدم تویه پذیرایی دراز کشیدم.دقیقا ساعت پنج و نیم صبح شما اومدی و پیشم خوابیدی .منم گذاشتمت سر جاش و شما خوابیدی تا ساعت یازده و نیم صبح.....

niniweblog.com

عزیز دل مادر،این شد که خواب بعد از ظهر رو هم از دست دادی،چون خوابت نمیومد.منم اگه بودم ،خوابم نمیبرد.

ساعت 5 باید میرفتیم آتلیه.و شما ساعت 4 شروع کردی به لجبازی ،چون بی اندازه خوابت گرفته بود.

niniweblog.com

بابا رامین گفت که زنگ بزنم و کنسلش کنم.ولی نمیدونم چرا نشد.دوست نداشتم که کنسلش کنم و بیچاره بابایی هم دیگه حرف نزد.

توی همین گیر و دار بود که ،کابل برق کنا خونمون اتصالی کرد و برقامون قطع شد و من و بابا هاج و واج موندیم.و لی باز هم من تسلیم نشدمو همچنان به کارم ادامه دادم و لباس تنت کردم.لباس پوشیده بودیم و حاضر داشتیم پایین میرفتیم که شما گفتی :پی پی

واااااااااااااااااای که دلم میخواست بشینم و همونجا زار بزنم

niniweblog.com

و بابا رامین هم فقط میخندید و سر به سرمون میذاشت و میخواست که منو از این حال و هوا در بیاره.خلاصه چی کشیدم من،چونکه برق نداشتیم و آب هم قطع شده بود.

هر طور که بود بالاخره هفت خوان رستم رو رد کردیم و به عکاسی رسیدیم.ولی........

لباسات رو نیاورده بودم و فقط یه دست لباس داشتی،چون همشون رو جا گذاشته بودیییییییییییییم.

ولی خب،روز پر ماجرا و به یاد موندنی بود این عکس گرفتن از شما.به دو تا هم راضیم به خدا.

قربونت برم گل پسر.بغل

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان آرینا موفرفری
9 اسفند 90 0:32
سلام دوست خوبم.نمی دونم چرا این عکس گرفتن از کوچولوها همیشه ماجرا داره!!!
این قسمت مطلبتون که پارسا جون ساعت 4صبح بیدار شده و اومده پیش شما خیلی بانمک بود.


آره گلم،حق با شماست.البته الان که بهش فکر میکنم بامزست.اون لحظه خیلی ترسیده بودم دوست عزیز
مامان پسر خرداد
9 اسفند 90 12:22
وای خدای من اخه چی بگم وقتی خودم هم همین روزگار دارم باور کن رغبت نمی کنم برم عکس هاشو بگیرم


درکت میکنم عزیزم:
مامان مانی
9 اسفند 90 16:34
وای یاسی جون چقد بامزه ست کارای پارسا جون زیباترین دنیا دنیای بچه هاست و قشنگترین لحظه یاداوری خاطراتشونه عکسای اتلیه شو بزار ببینم راستی کجا بردیش؟؟؟؟؟


قربونت برم عزیزم.چشم حاضر شد حتما میذارمش.عکاسی تاپ.از دوستامونه.ولی زیاد وارد نبودن.تا ببینیم چی میشه بهنوش جونم
عموامير
10 اسفند 90 23:40
سلامممممممممممم عمويييييي بازم شيطونيييييي اي كلككككككك ياس مهربون خيلي جالب بود بازم صبر و تحمل تو بخدا.....منتظر عكساتم عمواينا چطورن


سلام عمو امیر.من اگه شیطونی نکنم ،روزم شب نمیشه.
مرسی عمو امیر خان.عکسام که حاضر شد،حتما براتون میذارم عمو