ماهی که گذشت
سلام گل پسر مامانی
گل پسر مامان .عزیز دلم ،نازنینم.
تویه این ماهی که گذشت شما خیلی بزرگ شدی.آقا شدی و خوردنی .
حالا خیلی قشنگ و با مزه حرف میزنی.واقعا حرف میزنی و اینقدر قشنگ جملات رو میگی که آدم دلش میخواد قورتت بده.
یادمه اولین جمله ایی که گفتی،تویه آشپزخونه مامی بود.نشسته بودی و داشتی آبمیوه میخوردی و پشی هم رویه کابینت با فاصله از شما بود و تو به پشی اشلره کردی و خیلی بامزه و با عصبانیت گفتی:پشی بیا اینجا بیشین.( و من و بابی هم کلی ذوق کردیم)
شبا موقع خواب،نزدیک به یکساعت برام حرف میزنی و حسابی از من حرف میکشی.به خودم که میام میبینم دارم پابه پات حرف میزنم و یکهو میگم:پارسا ...هیس...بخواب
و تو چشمایه سیاهت رو محکم میبندی،ولی این چند ثانیه طول نمیکشه و دوباره شروع میکنی به حرف زدن و حرف زدن و وقتی که میبینی که من جوابت رو نمیدم.میگی:مامان جون ناز خوابیده
و اینقدر حرف میزنی تا خودت خسته میشی و میخوابی.
گاهی وقتها منم این وسط چرتم میگیره و میخوابم و وقتی بلند میشم میبینم پسر ناز و پر حرفم خوابیده.میبوسمت و میرم که به کارام برسم.
انگار نه انگار که تو همونی بودی که من نگران حرف زدنت بودم .
تنها چیزی که تغییر نکرده غذا خوردنته پسر نازم.هنوز هنوزه،با غذا خوردن مشکل داری.ولی گاهی اوقات هم خوب میخوری کلی منو ذوق زده میکنی
از وقتی که رفتیم تهران،بابی با تو اسیر بود.چون باید هر روز تو رو با موتورش میبرد و میگردوند و تو هم عاشق موتور بودی.تویه خونه هم که هنوز بابی از راه نرسیده ،جلویه در میگفتی:سوبییچ موتور سیاه بابی کو؟بیده.
یه مدت، آخر هر کلمه ایی جون میذاشتی.مثلا :مامان جون،بابی جون،مامی جون،پشی جون،خاله جون،هاپو جون،موتور جون.یه روز که دنبال یه پشه کرده بودم تا بکشمش،گمش کردم ،اومدی گفتی:پشه جون کو؟
گفتم:پشه، جون نداره مامانی.پشه بده.ببین صورتترو چیکار کرده.
و تو هم گفتی :پشه بد کو؟پشه بد جون کو؟
قربونت این حرف زدنت بشه مامان.
دوست داشتی بری خونه خاله فرشته و با میشل بازی کنی.اوایل میشل دنبالت میکرد و تو جیغ و داد زنان فرار میکردی،ولی بعدش دقیقا برعکس شد و تو با هر چیزی دنبال میشل میکردی و میشل بدبخت،میو میو کنان فرار میکرد.
وقتی ازت میپرسیدم خونه خاله چیکار کردی؟
میگفتی:پیشی بازی.
نازنینم.با همه این تفاسیر ،باید بگم که تو داری بزرگ میشی.نمیدونم تا کی شاهد بزرگ شدنت هستم و تا کی منیتونم از بزرگ شدنت لذت ببرم،ولی امیدوارم اونقدر زنده باشم که موفقیتها و خوشحالی هاتو ببینم پسر نازم.
نمیدونم حالا که داری این پست رو میخونی،چند ساله هستی و من اصلا کنارت هستم یا نه،ولی عزیزم،پسر نازه،همیشه شکست بد نیست،گاهی وقتا پله ست برایه پیروزیهایه بزرگتر.اگه یکبار شکست خوردی،ناراحت نشو،غصه نخور،گریه نکن و ناامید نشو.عزمت رو جذب کن و دوباره تلاش کن تا موفق بشی.مثل امروز که میخواستی برج بسازی و هر بار که خراب میشد گریه میکردی.ولی آخرش موفق شدی و کلی خندیدی و ذوق کردی.منو صدا میکردی و با صدای کلفت میگفتی:مامان جون،ببین....ببین
عزیزم،دوست دارم همیشه خنده ات رو ببینم.دوستت دارم و عاشقتم.اینو همیشه باور داشته باش.