کابوس
هنوزم دیشب برام مثل یه کابوسه.وقتی که صدایه افتادنت رو شنیدم و پشت سرش صدای بلند گریه تو
و وقتی که دوون دوون خودمونو بهترسوندیم و از رویه زمین بلندت کردم.خدا رو شکر کردم که هیچیت نشده ،ولی کاش همینطور بود .یکهو متوجه شدم که دستم خونیه
خدایا چه لحظه ایی بود اون لحظه.مرگم رو از خدا میخواستم وقتی که دیدم سرت شکسته.دیگه نمیدونم با چه حالی فقط مانتومو پوشیدم و در حالیکه تو هم ازم جدا نمیشدی با بابایی رفتیم کلنیک تخصصی کودکان.
تو هم خوب بودی و تمام راه برام حرف میزدی و من گریه میکردم.دعا میکردم که سرت احتیاج به بخیه نداشته باشه ولی اینطور نبود.باز صدایه گریه تو تویه گوش من و من کز کرده و گریون ،گوشه دیوار بیمارستان.
کاش میمردم و کاش بمیرم اون لحظه ایی که دوباره،خدایه ناکرده تو رو تویه بیمارستان ببینم.
سر کوچولو و خوشگلت دو تا بخیه خورد و حالا،فرشته کوچولویه من،تو خوابیدی و من هنوز دارم به دیشب فکر میکنم
خدایا تویه این دنیایه بزرگ،من هیچی ازت نمیخوام،دیگه هیچ ادعایی ندارم و دیگه راضیم به رضای تو.فقط التماست میکنم،تو رو به بزرگیت قسمت میدم که پسرمو در پناه خودت سالم و سلامت نگه دار.آمین