پارک شهر
میگم:یعنی تو تا کی میخوای منو اذیت کنی؟
میگی:مامان جون.من هنوز توچولو ام.یکم دیده اذیتت بتونم بعد دیده بوژولگ میشم.
میگم:آخه اون چه کاری بود کردی؟چرا دیگه گریه کردی؟چرا مثل همه بچه هایه دیگه بدون داد و فریاد پیاده نمیشدی تا یه دستگاه دیگه سوار شی؟
در حالیکه با نوک انگشتات بازی میکنی ومیگی:
آخه...آخه...
کال بد تردم؟دیده منو پالک شهل نمیبلی؟
میگم:دیگه پسر خوبی میشی؟گریه نمیکنی؟حرف منو گوش میدی؟
میگی:نه...باژم گلیه میکنم
................
ای بابا.چی کشیدم از دست تو .وقتی به اتفاق بابی و مامی و بابا رفتیم پارک شهر.اولش خوب بود ولی بعد تبدیل شد به میدون جنگ و کشمکش
اصلا حرف حالیت نبود و به هیچ صراطی مستقیم نبودی.همه بچه ها بعد از گفتن اینکه تموم شد پیاده شید.پیاده میشدن و شماهمچنان گریه میکردی و دوباره و سه باره و پنجباره سوار میشدی.
اینقدر با هات قطار کودک سوار شدم که احساس میکردم حالم داره بهم میخوره و سرم تلو تلو میره.
هر چی دور و برم رو نگاه میکردم ،یه بچه،محض رضایه خدا یه بچه مثل تو گریه نمیکرد و هوار نمیکشید تا نشون بابا رامین بدم و بگم :ببین...ببین ...اینم داره گریه میکنه.
پسرم افسردگی گرفتم.بابی میگه:باید بمونم که بزرگتر شی.شاید بهتر شی.
راستی.من نفهمیدم چرا گریه میکردی.نمیدونم چیکار باید میکردم که نکردم.تا کی باید بخاطر هر چیزی اینطوری جنگ و دعوا راه بندازی.و اگه حرفتو گوش ندیم ،اینقدر گریه میکنی تا حالت بد شه.
پسر نازم.اگه بدونی که با هر چیکه از اشکات که پایین میریزه ،دل من هم هری میریزه و داغون میشه.قلبم فشرده میشه و جیگرم کباب میشه.کاش میفهمیدی که بعضی وقتها نمیتونیم تسلیم گریه هایه معصومانت بشیم.
هنوزم به اون شب فکر میکنم که با چه ذوقی بردیمت تا بهت خوش بگذره و اونطوری حالمون رو گرفتی،و شد یه شب بد،قلبم برات میگیره.
پسر نازم.من دوستت دارم.
پینوشت:بابی و مامی دیروز رفتن