پسر طلایه مامان
عشقم...عزیزم...نازگلم
امروز هم گذشت و با هر سختی که بود اکو شدی و قراره که فردا سی دی دستمون برسه و چهارشنبه هم که تهران نوبت دکتر داری.
البته دکتر وشتانی گفت که دیگه هیچ مشکلی نیست وتو خیلی هم سرحال و روبراهی و قلب کوچولوت هم دیگه مشکلی نداره.خدا رو شکر جیگر مامانی.
چند روز پیش که بردمت سرزمین رویاها برایه دومین بار که موهاتو کوتاه کنم،عکسی رو که سری قبل گرفتی رو بهم دادن قند عسلم.
دیشب پیشم خوابیده بودی و تویه دهنت نارنگی بود،لپت رو بوس کردم و از قضا،لپی بود که نارنگی توش بود.
گفتی:نارنگی رو بوس نکن.اینور رو بوس کن.
منم اونور صورتت رو بوس کردم و اتفاقی،گوشت رو بوسیدم.
گفتی:گوش رو بوس نکن،لپ رو بوس کن.
با دقت لپت رو بوس کردم تا ایراد دیگه ایی نگیری
گفتی:مامان چرا اینهمه بوسم میکنی
و من موندم و یه دهن کاملا باز
نمیدونم چرا به زیاد میگی کم.مثلا وقتی میخوای بگی که صداشو زیاد کن،میگی کم کن.و هر چی هم که بهت میگم مادر زیاد...زیاد،باز هم همون آش و همون کاسه.
یه روز بهم گفتی:مامان برام از این خونه ها میخری که برم توش و تو هم بیای پیشم میمونی(مهمونی)،منم برات چایی و میمه(میوه)بیارم.
از اونجایی که بابا رامین انتقاد کرده که چرا اینهمه براش اسباب و اثاثیه میخری،با کمی فشار مغزم ،برات این خونه رو ساختم و تو هم کلی ذوق کردی و تا ظهر هی من اومدم مهمانی و چایی و میوه خوردم تا بالاخره خاله فرزانه سر رسید و من شغل شریف مهمان رو به خاله انتقال دادم و وقت خاله رو تا نصف تویه خونه ات دیدم ،کلی براش خندیدم.طفلکی خاله
اینم خونه ایی که مامان صرفه جوت برات ساخت.
اینم داخل خونه
مامانتم نابغه ستاااااااااا
یکی از اتفاقای مهم این روزا دیدن یه دوست بود.یه دوستی که خیلی برام مهم بود و عزیز. و خوشحالم که دیدمش.