آبانماه و تاسوعا و عاشورای 92
27 مهر ماه
پسر ناز مامان.اینروزا خیلی بامزه و شیرین زبون شدی.عاشقت میشم وقتی کلمات قلنبه سلنبه بکار میبری و برام عین بلبل حرف میزنی.
پارسای نازم تو شیرین و قند عسل مامان.
عادتته که برایه هر چیز بزرگی یه پسر و برای هر چیز کوچیکی یه پدر پیدا کنی.مثلا دوتا ماشین یه جور که یکی کوچیک و یکی بزرگ بود رو آورده بودی کنار هم و با ذوق گفتی:نگاه کن بابا،این پدر بزرگه،اینم پدر کوچیک.
٣ آذر
عزیزکم،آبان هم گذشت و افتادیم تویه آذر.این ماهی که رفت خیلی پر رفت و آمد بود و مادر جون و پدر جون از تهران اومده بودن و خاله مهری هم با دایی لقمان از چالوس اومدن و ما بیشتر مشغول مهمونی دادن و مهمونی رفتن بودیم.تویه این مدت تو حسابی با دایی لقمان جور شدی و بهش میگفتی :دایی قُلمان.اونم خیلی هوات رو داشت و حسابی باهات بازی میکرد.
اینم خاطره عمه.دوسش دارم.پسر گلم،معمولا با بچه ها نمیسازی،یعنی وقتی مهد میرفتی تقریبا خوب شده بودی ولی الان دوباره برگشتی به سابق، ولی جالبه که با خاطره خیلی خوبی و وقتی رفته بودیم خونه خاله سهیلا ،شما دوتا از اطاق بیرون نمیومدین و خیلی هم با هم بازی کردین و اصلا کاری با ما نداشتین.
پارسا در حال کشتی گرفتن با گندآلو.
پارسا و پدر جون.
پارسا معتاد بازی با گوشی.خیلی زیاد با گوشی بازی میکردی و حتی فرصت نمیدادی تا شارژ بشه.اینقدر بازی دانلود کرده بودی که شش گیگ در عرض یه هفته تموم شد و اینکه احساس کردم که داری کم کم افسرده میشی.منم ترکت دادم.تا یه حدی بهتر شدی.خیلی بهتر شدی.الان دوتایی با هم کلی بازی الکی میکنیم.خونه میسازیم و میریم توش و من میشم مهمونت.دزد و پلیس بازی میکنیم ،با بالش پل میسازیم و هر کی بیفته توش تمساحا اونو میخورن.گاهی اینقدر غرق این بازی میشی که از شدت هیجان هی جیغ میکشی و قلب کوچولوت تالاپ تلوپ میزنه.و من غرق دنیای کودکیت میشم.حالا خیلی بهتره.
یادش بخیر.وقتی کلاس زبان میرفتی.الان دیگه نمیری.با هر ترفندی که شد نتونستم بیشتر از سه جلسه بفرستمت.داشتی اذیت میشدی.منم سخت نگرفتم.حالا وقت بسیاره عزیزکم.
پارسا و امیرحسین
و یک دیدار وبلاگی ،با نیره عزیز به همراه مینای گلم.هانی کوچولو رو هم دیدیم.یه پسر کوچولویه دوست داشتنی.ساغی گلم هم که دیگه نگو.با اون حرف زدنش.دوسش دارم.روز خوبی بود.یعنی این پارسا سنگ تموم گذاشت از بس که باز این شیطونه گولش زد و هی برای همه چی گریه کرد این پسر کوچولویه مامان.دیر آپ کردم و این جریان رو نوشتم ولی مهم اینه که اینکار رو کردم.
و اماعاشورای امسال هم شما باید لباس مخصوص میپوشیدی.این چهارمین سال بود و یک سال دیگه از نظر پنج ساله ات مونده که امیدوارم عمرم برسه و بتونم پنج سال نذرم رو ادا کنم پسر گلم.البته این نذر لباس رو خاله مهری برات کرده بود و منم دارم اداش میکنم جیگرم.امیدوارم همیشه تنت سلامت باشه.
اینم یه روز فوق العاده سرد که هوس کلوچه فومن کرده بودم شدید و از ماسوله سر در آوردیم.البته با کلوچه فومن البته.هوا خیلی خیلی سرد بود.یعنی انگار مجبور بودیم.از سرما برک میزدیم.
ولی منظره رو ببینین و حالشو ببرین.
یعنی من عاشق خنده مسخره ات هستم.امروز بهت گفتم پارسا صدای تلویزیون رو کم کن.گفتی:نمیکنم مامان.آخه تو چه مشکلی داری؟
گفتم:پارسا حرف مامان رو گوش نمیکنی نه؟عصبانی هم میشی.
گفتی:مامان قربونت هم میشم ولی حرفت رو گوش نمیدم.
اینم از پسر دردونه ما.
بالاخره بعد از یک ماه و خورده ایی آپ کردم.