پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

اینروزا

سلام نفس مامان. امشب تو زود خوابیدی(یکمی مریض حالی.فکر کنم داری دندون درمیاری.البته مطمئن نیستم گل پسرم.امیدوارم که اگه دندونت باشه،زیاد اذیتت نکنه عشقم)،من و بابا رامین هم،یکم زبان خوندیم و بابا رفت بخوابه و منم فرصت رو غنیمت شمردم و اومدم که یکمی وبلاگت رو یروز کنم. عزیزم اینروزا تو کارات جالبتر و حرفات بامزه تر شده. برایه مثال: من تویه آشپزخونه مشغولب آشپزیم و تو تویه اطاقت داری شنگول و منگول رو برایه پشمالو و ببلو تعریف میکن و منم همینطوری که کارامو میکنم به حرفات گوش میکنم شیرینم که یکهو دل غافل ،میای طرف من و میگی: مامان اومدم که بخورمت ،من آقا گرگه بدم. و اگه من فرار نکنم تو حسابی منو گاز بارون میکنی.وق...
19 آذر 1391

بعد از یه غیبت

سلام پسرم بعد از یه غیبت طولانی دوباره اومدم عزیز دل مامان.آبان ماه هم تموم شد.آذر رسید همراه با محرم.هوا فوق العاده سرد شده و چندین روزه که یکسره بارون میباره. این روزا ما یه عزیز دیگه رو هم از دست دادیم.پدر بزرگ عزیزم،تویه این روزایه سرد با این دنیا وداع کرد و رفت.روحش شاد باشه. اونروزی که خبر مرگش رو دادن و من تویه تمام راه داشتم به این فکر میکرد که آخرین باری که بابای عزیزم بهم گفت که همراهشون باشم و به دیدن بابابزرگ برم،چرا من قبول نکردم و کار زیاد رو بهانه کردم.وقتی رفتم و عمه ها گفتن که چقدر چشم به راه ما سه تا نوه بی عقلش بود،جیگرم کباب شد و حالم از خودم بد شد.چرا من اینقدر حماقت کردم که الان اینهمه دلم بسوزه و هیچ چیز...
2 آذر 1391