پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

پسرم ......تمام زندگیم

 

 

دو چیز بهترینند

گریستن از سر شوق و خندیدن از ته دل

امیدوارم هر دو مال تو باشند

آبانماه و تاسوعا و عاشورای 92

27 مهر ماه پسر ناز مامان.اینروزا خیلی بامزه و شیرین زبون شدی.عاشقت میشم وقتی کلمات قلنبه سلنبه بکار میبری و برام عین بلبل حرف میزنی. پارسای نازم تو شیرین و قند عسل مامان. عادتته که برایه هر چیز بزرگی یه پسر و برای هر چیز کوچیکی یه پدر پیدا کنی.مثلا دوتا ماشین یه جور که یکی کوچیک و یکی بزرگ بود رو آورده بودی کنار هم و با ذوق گفتی:نگاه کن بابا،این پدر بزرگه،اینم پدر کوچیک. ٣ آذر عزیزکم،آبان هم گذشت و افتادیم تویه آذر.این ماهی که رفت خیلی پر رفت و آمد بود و مادر جون و پدر جون از تهران اومده بودن و خاله مهری هم با دایی لقمان از چالوس اومدن و ما بیشتر مشغول مهمونی دادن و مهمونی رفتن بودیم.تویه این مدت تو حسابی با دایی لقمان جور...
10 آذر 1392

از همه جا

22 شهریور فکر کنم پارسال بود وقتی رفته بودم شهر قلم،عین خل و چلا برات خرید کردم و کلی چیزای الکی که اونموقع به دردت نمیخورد برات خریدم.یکی از اونا رنگ انگشتی بود که از ترس اینکه تو پیداش نکنی و سر و کله خودت و ما رو رنگ نکنی باهاش تویه هفتا سوراخ قایمش کردم و اصلا خودم یادم رفته بود که کجا هست و امروز تو بصورت اتفاقی  رنگ انگشتی ها رو پیدا کردی.انگار گنج پیدا کرده بودی و در عرض چند دقیقه کلا همه با هم قاطی شدن اینم خونه ایی که خودت تنها ساختیش و کلی هم ازش لذت بردی .چفکر کنم نزذیک به یک ساعت با همون مشغول بودی 24 شهریور جیگر مامان دوباره سرما خورده.دیگه نمیفرستمت مهد.تویه ...
17 مهر 1392

بعد از یه مدت طولانی

سلام با کلی تاخیر و با کمال شرمندگی. امشب بعد از مدتها طلسم شکست و من تونستم بیام و آپ کنم.امشب تو زود تر از همیشه و با اعتراض و در کمال ناباوری در عرض 5 دقیقه به خواب رفتی.انگار نه انگار که همین پنج دقیقه پیش داشتی گریه میکردی که نخوابی و بازی کنی.چقدر معصوم و بیگناهی.چقدر قشنگ و پاک. الان دیگه تنها هدفت اینه که مثل بابا رامین بشی.تویه حرفات همیشه میگی:مثل بابا غول بشم. چقدر شیرینی.خیلی از روزها رو از دست دادم.دوست نداشتم اینطور یک ماه از زندگیت بگذره و من هم هیچی ازش ننوشته باشم.ولی اینطوری شد.منو ببخش قند عسل من.از آخرین پستی که گذاشتم ،خیلی گذشته و من انگار که تویه بحران بودم و تنها نگرانیم ،بازم فقط تو بودی،همین.حالا دوباره برگشتم...
19 شهريور 1392

صحبت با دوستای خوبم

دوستای خوب و مهربونم،همدمای نازنینم.از بابت همه حرفای قشنگتون بخاطر پست "مادرانه"  ممنونم.دوستتون دارم.ببخشید که همینطوری تایید کردم.میام و به همه دوستای نازنینم سر میزنم.امشب فقط تونستم که وبلاگ پارسا رو به روز کنم.میام و از شرمندگی همه در میام.دوستتون دارم. ...
19 شهريور 1392

یه بازیه وبلاگی

به دعوت دوست خوب و عزیزم ،پگاه جون،مامان آرینا موفرفری   1- بزرگترین ترس در زندگیت چیه؟ نبودن عزیزانم 2- اگر 24 ساعت نامرئی میشدی، چی کار میکردی؟ میرفتم و حال یه نفر رو که خیلی منو آزرده کرده ،رو میگرفتم 3 - اگر غول چراغ جادو، توانایی برآورده کردن یک آرزوی 5 الی 12 حرفت را داشته باشد،‌ آن آرزو چیست؟ سلامتی کسای که دوسشون دارم 4- از میان اسب، پلنگ، سگ، گربه و عقاب کدامیک را دوست داری؟ گربه(ولی نه اینکه خودم داشته باشمش) 5- کارتون مورد علاقه دوران کودکیت؟ بابا لنگ دراز 6- در پختن چه غذایی تبحر نداری؟ دلمه مو   ٧- اولین واکنشت موقع عصبانیت؟ ...
27 خرداد 1392

اخبار این روزها

سلام جیگیلی مامان. اول از همه بگم که از شنبه پسر جیگیلی من میره مهد کودک.بالاخره بعد از کلی جستجو یه مهد کودک که کلی ازمون دوره پیدا کردم .اونم من پیدا نکردم،خاله لاله پیداش کرده بود و معید رو گذاشته بود اونجا.ازش راضی بود.منم بردمت اونجا.خوب بود ،خلوت بود.تعداد بچه ها هم کم بود.مهم فقط برای من تمیزی اونجا بود و اینکه شما ،گل پسر جیگیلی من ،یه دو ساعتی با بچه ها باشی و بازی کنی.اوایلش سخت میرفتی تو و من هم باید پیشت میموندم.ولی امروز رفتی و منم اومدم.بعدش که زنگ زدم،گفتن که یکمی بغض کردی و الانم داری نقاشی میکنی. وقتی اومدم دنبالت ،سرحال بودی و راضی.پریدی بغلم و منو حسلبی بوس بارون کردی. عاشقتم عشقم. اینم اولین روزی که داشتی میرفتی م...
22 خرداد 1392