پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 30 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

آبانماه و تاسوعا و عاشورای 92

27 مهر ماه پسر ناز مامان.اینروزا خیلی بامزه و شیرین زبون شدی.عاشقت میشم وقتی کلمات قلنبه سلنبه بکار میبری و برام عین بلبل حرف میزنی. پارسای نازم تو شیرین و قند عسل مامان. عادتته که برایه هر چیز بزرگی یه پسر و برای هر چیز کوچیکی یه پدر پیدا کنی.مثلا دوتا ماشین یه جور که یکی کوچیک و یکی بزرگ بود رو آورده بودی کنار هم و با ذوق گفتی:نگاه کن بابا،این پدر بزرگه،اینم پدر کوچیک. ٣ آذر عزیزکم،آبان هم گذشت و افتادیم تویه آذر.این ماهی که رفت خیلی پر رفت و آمد بود و مادر جون و پدر جون از تهران اومده بودن و خاله مهری هم با دایی لقمان از چالوس اومدن و ما بیشتر مشغول مهمونی دادن و مهمونی رفتن بودیم.تویه این مدت تو حسابی با دایی لقمان جور...
10 آذر 1392

از همه جا

22 شهریور فکر کنم پارسال بود وقتی رفته بودم شهر قلم،عین خل و چلا برات خرید کردم و کلی چیزای الکی که اونموقع به دردت نمیخورد برات خریدم.یکی از اونا رنگ انگشتی بود که از ترس اینکه تو پیداش نکنی و سر و کله خودت و ما رو رنگ نکنی باهاش تویه هفتا سوراخ قایمش کردم و اصلا خودم یادم رفته بود که کجا هست و امروز تو بصورت اتفاقی  رنگ انگشتی ها رو پیدا کردی.انگار گنج پیدا کرده بودی و در عرض چند دقیقه کلا همه با هم قاطی شدن اینم خونه ایی که خودت تنها ساختیش و کلی هم ازش لذت بردی .چفکر کنم نزذیک به یک ساعت با همون مشغول بودی 24 شهریور جیگر مامان دوباره سرما خورده.دیگه نمیفرستمت مهد.تویه ...
17 مهر 1392

بعد از یه مدت طولانی

سلام با کلی تاخیر و با کمال شرمندگی. امشب بعد از مدتها طلسم شکست و من تونستم بیام و آپ کنم.امشب تو زود تر از همیشه و با اعتراض و در کمال ناباوری در عرض 5 دقیقه به خواب رفتی.انگار نه انگار که همین پنج دقیقه پیش داشتی گریه میکردی که نخوابی و بازی کنی.چقدر معصوم و بیگناهی.چقدر قشنگ و پاک. الان دیگه تنها هدفت اینه که مثل بابا رامین بشی.تویه حرفات همیشه میگی:مثل بابا غول بشم. چقدر شیرینی.خیلی از روزها رو از دست دادم.دوست نداشتم اینطور یک ماه از زندگیت بگذره و من هم هیچی ازش ننوشته باشم.ولی اینطوری شد.منو ببخش قند عسل من.از آخرین پستی که گذاشتم ،خیلی گذشته و من انگار که تویه بحران بودم و تنها نگرانیم ،بازم فقط تو بودی،همین.حالا دوباره برگشتم...
19 شهريور 1392

اخبار این روزها

سلام جیگیلی مامان. اول از همه بگم که از شنبه پسر جیگیلی من میره مهد کودک.بالاخره بعد از کلی جستجو یه مهد کودک که کلی ازمون دوره پیدا کردم .اونم من پیدا نکردم،خاله لاله پیداش کرده بود و معید رو گذاشته بود اونجا.ازش راضی بود.منم بردمت اونجا.خوب بود ،خلوت بود.تعداد بچه ها هم کم بود.مهم فقط برای من تمیزی اونجا بود و اینکه شما ،گل پسر جیگیلی من ،یه دو ساعتی با بچه ها باشی و بازی کنی.اوایلش سخت میرفتی تو و من هم باید پیشت میموندم.ولی امروز رفتی و منم اومدم.بعدش که زنگ زدم،گفتن که یکمی بغض کردی و الانم داری نقاشی میکنی. وقتی اومدم دنبالت ،سرحال بودی و راضی.پریدی بغلم و منو حسلبی بوس بارون کردی. عاشقتم عشقم. اینم اولین روزی که داشتی میرفتی م...
22 خرداد 1392

این روزها...

سلام گل پسر مامان. از آخرین پستی که گذاشتم خیلی مدته که میگذره.همیشه دوست دارم که توی وبلاگت از شادی و خنده و تجربه های جالبت و شیرین کاریهای قشنگت بنویسم. ولی ،این روزا نمیدونم که چرا همش تو مریض میشی.دیگه واقعا خسته شدم .مخم دیگه کار نمیکنه.از قبل عید که مریض شدی ،هنوز هنوزه ادامه داره.هر بار یه جوره.و آخرین بار بخاطر گوشِت،که هنوز داری آنتی بیوتیک میخوری.این شنبه  دوباره باید بریم دکتر . ضعیف شدی.کلافه و عصبی شدی.بداخلاق و کم صبر شدی.دلم میگیره وقتی که اینطوری میبینمت. مگه شوخی اینهمه مدت آنتی بیوتیک! پارسای گلم،دوست دارم که زودتر خوب شی دوباره.خودت هم خسته شدی از اینهمه دارو خوردن عشق مامان. حالا بگذریم از این حرفها.یکمی...
26 ارديبهشت 1392

اولین پست سال 92

سلام جیگر مامان. بالاخره طلسم شکست و من تونستم بیام و یه سر به وبت بزنم و برات یه کمی از این روزایی که گذشت بنویسم.با اینکه هنوز کلاسای زبان رو شروع نکردیم ولی نمیدونم چرا اینور ساال اصلا وقت نمیکنم که بیام و برات از شیرین زبونیا و شیرین کاریات و حرفای قلنبه و سلنبه ایی که میزنی و افکار جالبت بنویسم. کلا تو اینروزا حرف زدنات و تفسیرات خیلی جالبه. همیشه دوست داشتم که روز تولدت برات بنویسم و اونروز رو تویه وبت برات جشن بگیرم،ولی چون تویه عید هست و من هم مهمان دارم اصلا نمیتونم که برات بنویسم. امسال مردد بودم که برات مهمانی بگیرم یا مثل دو سال قبل یه تولد سه نفره و گرم و قشنگ بگیرم.ولی برات یه تولد خانوادگی گرفتیم .با اینکه تعداد ز...
8 ارديبهشت 1392

آخرین ماه از آخرین فصل سال 91

هی بهم چشمک میزنه.هی میگه پاشو دیگه،پاشو منو بردار و حالشو ببر.بهمن رفتا.اسفند اومده ها.بیا دیگه.بیا و منو بردار.حالا که هیچکس دور و برت نیست.زبان چیه.خواب چیه.خونه تکونی بی سر و صدایه نصف شب چیه.بیا دیگه .ای بابا.... همه حرفایی بود که لب تاب به من میزد و من نزدیک به یک ساعت و نیم مقاومت کردم.ولی سر آخر هم موفق شد. اسفند هم اومد جیگر مامان.آخرین ماه،از آخرین فصل سرد سال 91. تو امشب زود خوابیدی یکمی بیحال بودی و من دعا میکنم که مریض نشی جیگر مامان. بابا رامین هم که شب کار بود و منم پیش خودم فکر میکردم که کلی زبان میخونم.ولی خب نشد دیگه. پیشی خونه ما   این روزای آخر بهمن ماه،مامانی از گزند آنفلانزا در امان نموند و یه هفته ا...
4 اسفند 1391

..............

سلام ناز گلم. قربون اون اخمت برم. مامان اومد.زرنگ شدما.تویه یک ماه دوبار وبلاگت رو آپ کردم یادش بخیر یه موقعی هر روز برات مینوشتم،یا لااقل دو سه روز یه بار که حتما مینوشتم.آهههههه بگذریم. امشب شما زود خوابیدی.یعنی ساعت یازده و نیم.خب برایه من زوده دیگه.چون همیشه تا یک...دو بیداری.بابا رامین هم خیلی خسته بود و زود خوابید و چون زبان نخوندیم،منم از فرصت استفاده کردم و دیدم بهترین کار اینه که بیام یکمی برات بنویسم.با اینکه سرم درد میکنه و کلی خسته ام و خوابم هم میاد دلم میخواست که اینقدر زود زود برات مینوشتم که زودتر پستای وبلاگت به دویستا میرسید و برات سی دی بلاگ میگرفتم.آخه دوست داشتم که همه وبلاگت رو داشته باشم.ولی خب نمیش...
21 بهمن 1391

بعد از مدتها

  اوف اوف اوف.عجب گرد و خاکی گرفته اینجا.خیلی وقته نیومدم و چیزی ننوشتم.یادش بخیر اون روزهایی که هی پشت سر هم وبلاگت رو به روز میکردم.الان نمیشه.چند روز پیش فکر کردم شاید که بزرگ شده باشی و بتونم پیشت لب تاب رو بیارم،ولی اشتباه میکردم جیگیلی.چون منو شما حسابی با هم کشتی گرفتیم.بیشتر از 20 بار لب تاب رو خاموش کردی و من باهات حرف میزدم که بیا بشین و منو نگاه کن و چهار تا چیز یاد بگیر،قبول میکردی و مینشستی ولی یهو مثل جرقه میپریدی و  دگمه رو میزدی. فهمیدم که نمیشه.اینم یه جورشه دیگه.بازم نتونستم چیزی بنویسم.مخصوصا که حالا بعدازظهرها نمیخوابی اینقدر خسته ایی که کلافه و عصبی میشی ولی باز نمیخوابی و همینکه میخوایم بریم بیرون و تو هنو...
3 بهمن 1391