پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

پارسا کوچول موچول

1389/5/5 0:30
نویسنده : مامان یاسی
692 بازدید
اشتراک گذاری

سلام کوچولوی من.این توییا،وقتی که خیلی کوچولو بودی

اینجا تازه دنیا اومده بودی،تویه بیمارستان بوذیم جوجو کوچولوی من.ببین چقدر ناز بودی عزیزم.

عاشقتم.میخوام الان برات از اول تعریف کنم تمام چیزایی رو که تویه دفترت نوشتم رو اینجا مینویسم که هیچ وقت از بین نره گوگولیه من

خوشگل نیست؟

این کوچولویه ناز پسمر منه ها!!!!!!!!!!!

((14 مرداد ماه___1389))

پسر کوچولو سلام

امروز تو سه ماه و بیست هفت روزه شدی عزیزم.میدونم یکم دیر شده واسه نوشتن ولی اگه بدونی که سر مامانت چقدر شلوغ بود اخماتو وا میکنی.

قرار بود از خیلی قبلتر بنویسم از زمانی که تو هنوز دنیا نیومده بودی و تویه دلم جا خوش کرده بودی،ولی بازم نشد.باور کن همین الانشم کلی کار دارم و با هزار زور و زحمتو دوز و کلک موفق شدم که شما رو بخوابونم و یه شامی بخورم و بیام سراغ نوشتن،تا زمانیکه شما بزرگ شدی،اینا رو بخونی و کلی ذوق کنی،البته اگه بچه با ذوقی باشد(مثل مامان جون خوشگلت)چشمک

از کجا شروع کنم،از روزی که به دنیا اومدی؟! سوال

8 فروردین 1389 بود.هوا خیلی سرد بودباورت میشه اگه بگم چند روز قبلش برف اومده بود؟!!!!!!!!!!!!

وقتی داشتم با بابا رامین و مادر جون و بابابزرگ میرفیم بیمارستان خیلی استرس داشتم و همینطور هم هیجان.

به بیمارستان که رسیدیم همه اونجا بودن از ما زودتر.

خاله فرزانه،علی آقا،شایان،مامان سادات و باباعزیز،مریم جون و امیرحسین.عمو امیر هم که پزشک همون بیمارستان بود از شب قبل اونجا بود.توی بیمارستان که خاله فرزانه رو دیدم نمیدونم چرا یکهو اشکام سرازیر شدن.هیجان داشتم یه هیجان عجیب و ناشناخته تمام وجودم رو گرفته بود.

ساعت هفت و نیم صبح بود و ساعت هشت تو قرار بود چشمای قشنگتو به این دنیا باز کنی.ساعت به هشت که نزدیکتر میشد،هیجان منم بیشتر و بیشتر. ابرو

بالاخره اون لحظه رسید و منو بردن تو اطاق عمل.عزیزم تو ساعت هشت و نیم دنیا اومدی و خانواده 2 نفره ما رو 3 نفره کردی و شادیامونو مضاعف.

تویه این سه ماه بلاهای زیادی سرمون آوردی و به قول معروف گربه رو حسابی دم حجله کشتی.جیغای گوش خراش و گریه های خونه خراب کنت عزیزم هیچ وقت از یادم نمیره،راههایی که برای خوابوندن تو بکار میبردیم،از دریل برقی شدن که من نقششو ایفا میکردم تا گداشتن تو تویه پارچه و تکون دادنت مثل ننو.اوه

منو بابا رامین عاشق بیرون رفتن و گردش کردن بودیم ولی تو برعکس ما و جالبتر اینکه برعکس همه بچه ها که تویه ماشین ساکتن و میخوابن،تو رو همینکه میداشتیم تویه ماشین شروع میکردی به جیغ زدن و گریه کردن،حالا گریه نکن کی بکن.

و ما مجبور میشدیم که برای اینکه فقط یه ساعتی بریم بیرون تو رو به زور و زحمت بخوابونیم،وااااااااااااااااااااای پارسا جونم چه روزایی بود عزیزم.

یه روز از ساعت سه بعدازظهر ما رو گذاشتی سر کار و تا ساعت 12 شب تازه خوابیدی و منو بابا رامین خسته و کوفته و کلافه و در بدر لباسای بیرونو در آوردیم و خوابیدیم.

آره عزیزم اینا نمونه های کوچیکی از بلاهایی بود که تو سر ما آوردی و حالا تو بزرگ شدی و همینگور بهتر و بهتر.

حالا لااقل تا ببریمت دکتر و بیاریمت ساکت میمونی و طاقت میاری.

کوچولویه دوست داشتنیه من،چند روزه دیگه 4 ماهت هم تموم میشه و باید ببریمت برایه واکسن 4 ماهگیت و من غمگینم که تو باید درد بکشی و پاهایه کوچولوتو نتونی تکون بدی جوجو کوچولویه من.

دوستت دارم مامانی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)