مهمون هایه عزیز
سلام قند عسلم
پسرم دیروز مادر جون و بابابزرگ از تهران اومدند که چند روزی مهمون ما باشن،وقتی بهت گفتم که قراره بابابزرگ بیاد ،میرفتی جلویه در و با خوشحالی میگفتی :چی؟ چی؟
و من میگفتم بابابزرگ و مادر جون و تو دوباره کارتو تکرار میکردی.
موقع خواب بعدازظهر بهت گفتم:وقتی از خواب پاشی بابابزرگ و مادر جون اینجان و تو بدون هیچ بحثی خوابیدی.
و بعد از یه خواب 2 ساعته ،با صدایه بابابزرگ خواب بلند شدی و با عجله و شتاب خودتو بهش رسوندی و رویه پاش نشستی و هی به صورتش دست میکشیدی.
نمیدونستم که ممکنه گهگاهی ،اونا رو به خاطرت بیاری عزیزم.
دیگه تویه اون کله کوچولو و دل بزرگت چی میگذره گل پسر نازم؟؟
کلا دیروز ،با بودن مهمونایه دوست داشتنیمون،بهت خیلی خوش گذشت و همش تویه دست و پای بابابزرگ و مادرجون بودی و حسابی خسته کردیشون و خودت هم کلی خسته شدی و جالب اینکه شب هم موندی تا همه بخوابن و مطمئن شدی از خوابیدنشون و بعد رفتی پشمالو و بالشتو آوردی که بخوابی.پسرم ،تو هم ،دنیایی داریا
ولی کوچولویه مامان،زیاد مادرجون و بابابزرگ رو خسته نکن ،وگرنه از پیش ما فرار میکننا