نه ماهگی
پسرم نه ماه از زندگیت گذشت،درست مثل همون نه ماهی که تویه دل مامانی بودی و هنوز بیرون نیومده بودی.نه ماه گذشت ومن هر روز شاهد بزرگتر شدنت بودم،درست مثل همون نه ماه انتظار
امروز به اون رئزا فکر میکردم،به اون روزایی که ناتوان و بی رمق بودی و نمیتونستی تکون بخوری،حتی موقع شیر خوردن هم چشمایه قشنگت بسته بود و توان باز نگه داشتنش رو نداشتی
ولی،تو روز به روز بزرگتر شدی،کم کم دستاتو تکون دادی و کم کم تونستی پاهاتو تکون بدی،میخندیدی و بزرگ میشدی،جیغ میکشیدی،خوشحالی میکردی،قل قل میخوردی و حالا میشینی و داری سعی میکنی که رویه چهار دست و پاهات وایستی و کم کم راه میری عزیزم.
داری آروم و آروم جلویه چشمایه ما رشد میکنی و ما رو تو تجربه هایه جدیدت سهیم میکنی،
کوچولویه دوست داشتنیه من ،تمام زندگیم و قلب و احساس و تموم وجودم برایه توست.
عزیزم تولد نه ماهگیت مبارک