هست،نیست
عزیز دل مامانی
اینروزا حرف زدنت خیلی بهتر شده و گاهی وقتها منو خیلی میخندونه.
این چند روز اخیر کلمه هست و نیست رو خیلی بکار میبری.
امروز که حاضر شده بودیم تا بریم بیمارستان پیش مریم جون،چون عجله داشتم و بابا رامین و مادر جون ،پایین بودن،سریع کفشتو پات کردمو و بغلت کردم و سریه رفتم پایین.همینطور که میرفتم ،شما هی میگفتی:هست ....نیشت
وقتی با هن هن فراوون ،تویه ماشین نشستم،و شما هم هست و نیستت ،شدیدتر شده بود،پرسیدم :چی هست مامانی جان؟چی میگی
و شما یه پاتو آوردی بالا و کفشتو نشون دادی و گفتی:هست
و پشت سرش اونیکی پات آوردی بالا و گفتی :نیشت....
و من تازه فهمیدم که یه لنگه کفش پات نکرده بودم.
.............................
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی