این روزا
و اما اینروزایه گل پسر مامانی
پسرم اینروزا فقط تو حرف میزنی حرف و حرف و حرف،البته این مابین یکمی به فکت و گوشهایه ما استراحت میدی،اونم زمانی که خوابی.
شیطون و شیرین و دوست داشتنی.
دیروز تویه آشپزخونه بودم و صدات کردم که بیای تا سیب زمینی سرخ شده بخوری و تو در جواب من گفتی:مامانی ،نمیتونم بیام
مامان:چرا پسرم
پارسا:مامانی،آخه این به من چپسیده(چسبیده)
با تعجب اومدم ببینم که چی بهت چسبیده و با این صحنه مواجه شدم و جواب تو که به من میگفتی:ببین،ببین،گندالو به من محتم(محکم)چپسیده
دیروز با بابا رامین رفتیم تا میوه بگیریم و شما هم با ما میومدی و گاهی اوقات از بابا پول رو میگرفتی و میدادی به آقایه فروشنده و میگفتی:بیفرمایید آقا
و کلی همه تحویلت میگرفتن و تو هم یه بادی به غب غبت انداخته بودی و دستت رو پشتت گذاشته بودی و جلویه منو بابا رامین راه میرفتی و به میوه ها اشاره میکردی و میگفتی:این بااباااااااا...این خوبه؟اینو بگیریم ...
و منو بابا رامین هم عین نوچه هات راه افتاده بودیم پشت سرت و به اوامرت تا جایی که میشد گوش میدادیم.این مابین تو چشمت به آلبالو خورد و گفتی:مامان این...اینو بخریم تا من بخورم...میخورم اینو...میخوام اینو...بخر بابایی...چیرا نمیخری تا من بخورم؟من میخورم اینو...
بالاخره اینقدر برامون نوحه سرایی کردی تا بابا مشمایه آلبالو رو داد دستت و تو خیالت راحت شد و میگفتی:برایه من خریدی بابایی...من دوست دارم تو رو...من بخورمش؟بریم خونه ...بابایی اینو بشوره...هشتشو(هسته شو)در بیاره و من بخور و حالشو ببرم
واین دهن ما بود که اینطوری باز موند
من:اینه که میگن جلویه بچه هر حرفی رو نزنینا،این میشه عاقبتش ،گوش نمیکنیم ما که(با خجالت)
اینم پسر طلا،موقع شیرین کاری.زمانیکه پیرمرد میشی(ربطی به ماجرا نداشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟)
امروز صبح هم رفتیم خونه خاله زری(خاله زری یکی از دوستایه خوب(میدونم میخونی دارم هندونه میذارم زیر بغلت)من بود که از دوران ابتدایی با هم بودیم.البته یه مدت همو گم کردیم و دوباره یه روز همو پیدا کردیم.چه عاشقانه بود.نه زری؟)خونه خاله زری هم از خرابکاری هایه تو در امان نبود و اول بسم ا... دستت خورد به لیوان شربت و سرازیر شد رویه میز.اینقدر ناراحت شدم که حد نداشت.البته فکر کنم زری جونم اولش شکه شد ولی بعد با خونسردی تمام اونجا رو پاک کرد.(اومیدوارم که لکش رویه فرشت نمونده باشه گل گلی من.)خاله زری جون،یرات یه هاپویه خوشگل گرفته که مثلا هاپو آهنیه.
فردا شب عکسش رو میذارم تا بعد ها ببینیش.اینو بگم که اینقدر عاشق این هاپو آهنی شدی که مدام روشنه .وقتی بابا رامین دور از چشم تو باطریهاشو در آورد ،تو که تویه اطاق بودی و دیدی صداش قطع شده،بدو بدو اومدی تویه حال و گفتی:چی شده؟باطریش خباب(خراب)شده؟من باطری میخوام.چیرا باطریش خباب شده؟
و دوباره اینقدر نوحه سرایی کردی تا بابا رامین دلش سوخت و مثلا رفت از بیرون برات باطری خرید و آورد و داد به تو تا ادامه صدایه هاپویه آهنی رو بشنویم.ماشاالله چه باطری هم بود .شب که تو خوابیدی و بابا رامین هاپو رو خواموش کرد.احساس میکردم مخم داره زنگ میزنه.تازه امروز با خودت پارک هم بردیش.
قربونت برم که هر روز برامون یه ماجرایه تازه داری جوجو کوچولویه من