روزای بد آخر اسفند
عزیز مامانی.اینروزا ،روزای خیلی بدی رو گذروندیم.هنوز حال من خوب نشده بود که یه شب یهو تب کردی،اون شب یکشنبه،6 اسفند بود.تبت خیلی شدید بود و حتی من ،نصفه شب بلندت کردم و بردمت تویه سینک ظرفشویی و رویه پاهات آب ولرم میریختم و تو هم هیچ شکایتی نمیکردی،انگار که خودت از تب شدیدت ،ترسیده بودی.اونشب گذشت و فرداش،بردمت دکتر و دکتر گفت که تب ویروسیه و اصلا مهم نیست و فقط باید مراقب باشی که بالاتر نره و حتما پاشویه بشه.یه هفته ایی خوب میشه و مشکلی نیست.عزیزم.اون یه هفته هم گذشت و تو تبت اصلا تغییری نکرد و این کار هر شب من بود که تو رو ببرم و پاها و تنت رو آب ولرم بریزم.با وجود شیاف و استامینافون هم تبت پایین نمیومد..شبای خیلی بدی بود و تو هم هیچ شکایتی نمیکردی.ولی شب 11 اسفند،یهو حالت خیلی بد شد.سرفه های شدیدی میکردی.به زحمت نفس میکشیدی و تا میخوابیدی گریه ات بلند میشد.تبت هم فوق العاده شدید بود.انگار که یه کوره آتیش بودی.اونشب به زحمت روز شد و روز هم به زحمت رسید به ساعت چهار بعد از ظهر،منو بابا رامین هم عین اسفند رویه آتیش.مطب دکتر فوق العاده شلوغ بود.وقتی معاینه ات کرد ،گفت که اوضاع ریه ات خوب نیست و باید عکس بگیری.همونجا ،پایین مطب،سریع ازت عکس گرفتن.تو بی تابی میکردی،واسه همین تو رو با بابا رامین فرستادم برید بیرون و دور بزنین با ماشین و من موندم تا عکس حاضر شه.خیلی طول کشید،ولی بالاخره حاضر شد.وقتی بردمش داخل مطب،گفت:ذات الریه ست.باید بستری شه.
و من موندم که میتونم اینو هضم کنم یا نه.گفتم:شوخی میکنید.دکتر گفت:نه ...باید بستری شه.
و من اشک میریختم.چرا هیچ وقت در برابر این مشکلات محکم نیستم.حتی واسه یه واکسن زدن به تو اشکم در میومد و حالا دوباره.بیمارستان ،رگ گیری،آزمایش.تن بی حال تو.نمیتونستم تحمل کنم .با اینکه دکتر میخندید و میگفت:چرا گریه میکنی،چیزی نیست.چند روز بستری میشه و تموم میشه.
گفتم:خسته ...بخدا خسته ام.نمیتونم بازم ببینم که پارسا گوشه بیمارستانه.رویه تخت.دستش با آتل بسته باشه.سرم بهش وصل باشه.نمیتونم.
ولی کاری بود که باید میشد.برای بیمارستان آریا نامه زد و گفت خدا کنه که جا داشته باشن ،چون بیمارستانا دارن میترکن.
به بابا رامین زنگ زدم و اونم عین من انگار شوکه شده بود ولی به رویه خودش نمی آورد و هی منو دلداری میداد.و تو بی حال رویه صندلیت به فکر سک سکی بودی که قرار بود برات بخرم.دلم هنوز داره آتیش میگیره.وقتی رفتیم بیمارستان و بخاطر وجود عمه زن عمو ،تو رو پذیرش کردن.عزیزم.اونشب شب بدی بود.نمیدونم چرا اشکام بند نمیومد.بابا رامین میگفت:آخه پاس،به عمل قلبش فکر کن.تو بدتر از اینا رو گذروندی.
ولی فکر کردن به اونروزا ،بیشتر قلبمو آتیش میزد.
دوباره همه چی تکرار شد و تو رو بردن تویه اطاق رگ گیری و من پشت در اشک ریزان و دعا کنان که این مرحله رو راحت پشت سر بذاری،صدای گریه ات نیومد.وقتی صدام کردن و گفتن:مامانی شیر مرد داری.اصلا گریه نکرد.من دیدم که بغض کردی و گفتی:مامانی تو بیا.
اونشب سختر بود ،چون به دستت آتل بسته بودن تا تکونش ندی و تو هم چون عادت نداشتی،هی میگفتی،دستم میخواره و برام بخوارونش.
جیگرمی،عزیزمی.نمیدونم چرا این دعای مادرا رو خدا مستجاب نمیکنه،که الهی یه خار هم تویه پای بچه هاشون نره.
شبای بدی رو گذروندیم با هم عشق مامان.شبای داغ و تب دار.شبایی که تا صبح بالای سرت موندم و تو رو تن شویه کردم و هر روز منتظر بودم که دیگه تب نکنی.دکتر هر روز صبح میومد و بهت سر میزد و میگفت ،هر زمان که تبت نکنه،24 ساعت دیگه مرخصه،البته اگه ریه هاش خوب باشه.و هر روز صبح و غروب هم دکتر فیزیوتراپ میومد و پشت و ریه هات رو فیزیوتراپی میکرد.
لاغر که بودی،لاغرتر شدی.دیگه کاملا دنده هات معلوم بود.
پسر نازم،بعد از اونهمه شب و روزای بد و بیخوابی و خستگی که فدای یه تار موی تو باشه،بالاخره،پنجشنبه،17 اسفد،دکتر مهربون اومد و گفت که تو دیگه مرخصی،ولی باز باید مراقبت باشم و تویه خونه خودم به پشتت بزنم تا عفونت از ریه هات جدا شه.عفونت خونت هم دیگه از بین رفته بود.
اونروز که مرخص شدی،(قربون پاهای کوچولو و نحیفت بشم)با اینکه تلو تلو میخوردی،میخواستی خودت راه بری و میگفتی :مامانی،بذار خودم راه بیام.ببین همه دارن خودشون راه میرن.
وقتی رسیدیم خونه،اول تویه اطاقا گشتی و بعد گفتی:بریم حموم شامپو بازی.رفتیم حموم و تو بی حال تر از این بودی که بازی کنی و سریع آبت کشیدم.و هر دوتا مون خوابیدیم.بابا رامین هم رفت دنبال داروهات.وقتی از خواب پا شدم ساعت شش غروب بود و بابا رامین دوباره داشت میرفت بیرون که یکم میوه بگیره و تو هم خواب بودی و منم دوباره اومدم کنار بخاری دراز کشیدم و ایندفعه همونجا خوابم برد.اونروز کلا دوتامون همه اش خواب بودیم.جمعه هم اینقدر بهت آبمیوه و شیر موز و بستنی دادم تا یکم نیرو گرفتی و پاهات جون گرفت.الانم یکم بهتر شدی.یعنی خیلی بهتر شدی.
روزای آخر دوباره من سرما خوردم.میگفتن از خستگیه.پرستار که اومد و تب تو رو اندازه گرفت دستش بهم خورد و گفت:تو هم تب داری.خندیدیم.ولی وقتی اندازه گرفت:گفت دیگه نخند واقعا 39 درجه تب داری.بهم قرص داد.اونشب واقع سخت بود.به حد مرگ خوابم گرفته بود.ولی عزیز دلم،تو برام واقعا مهمتر از همه چیزی.
از بعد از بیمارستان عین چسب بهم چسبیدی و همه جا دممی و هر جا میری هم من باید باشم.برگشتیم به قبل عشقم
همه چیز تموم شد و الان ما خونه ایم.تو خوابی و بابا رامین مریض شده.امروز میگفت:یاس منو ببخش.منو ببخش که مریض شدم.تو خسته شدی از بس که مریض داری کردی.
انگار که قلبم آتیش گرفت.بابا رامین ما دوستت داریم.از تو هم مراقبت میکنم و تو عزیز مایی.ایشالله که دیگه رنگ مریضی رو نبینید.هر دوتاتون.عوضش من مریض شم.
ولی خدایی،بیمارستان بد جایی،بیچاره اونایی که توش کار میکنن.همه اش مرضی و بیماری و درد و مصیبت.کنار اطاق ما ،یه پسر چهار ساله بود که تویه تصادف،ضربه مغزی دیده بود و نصف صورت و دست و پاهاش،فلج شده بود.الهی بمیرم که مادرش چه دردی رو داشت تحمل میکرد.پسر سالمش به اونروز افتاده بود.و خیلی چیزای دیگه که آدم دلش میگیره.پسر کوچولویی که بعد از واکسن چهر ماهگی دچار تشنج شده بود.
چی بگم .برایه همه مریضا و بیمارها ،از صمیم قلبم آرزو میکنم که شفا پیدا کنن.الهی آمین
سر فرصت میام و یه چند تا عکس از اسفند برات میذارم عشقم.