بعد از یه مدت طولانی
سلام با کلی تاخیر و با کمال شرمندگی.
امشب بعد از مدتها طلسم شکست و من تونستم بیام و آپ کنم.امشب تو زود تر از همیشه و با اعتراض و در کمال ناباوری در عرض 5 دقیقه به خواب رفتی.انگار نه انگار که همین پنج دقیقه پیش داشتی گریه میکردی که نخوابی و بازی کنی.چقدر معصوم و بیگناهی.چقدر قشنگ و پاک.
الان دیگه تنها هدفت اینه که مثل بابا رامین بشی.تویه حرفات همیشه میگی:مثل بابا غول بشم.
چقدر شیرینی.خیلی از روزها رو از دست دادم.دوست نداشتم اینطور یک ماه از زندگیت بگذره و من هم هیچی ازش ننوشته باشم.ولی اینطوری شد.منو ببخش قند عسل من.از آخرین پستی که گذاشتم ،خیلی گذشته و من انگار که تویه بحران بودم و تنها نگرانیم ،بازم فقط تو بودی،همین.حالا دوباره برگشتم به روزای قدیم و دیگه هیچ نگران نیستم جیگیل مامان.بالاخره گاهی اوقات باید یکمی دعوامون بشه دیگه مگه نه؟حالا کجاش رو دیدی.
بگذریم پسرم.به هر حال ...
اینروزا دوباره با کلاس زبان مشغولیم و اینسری کلاسها رو تویه خونه برگزار میکنیم و تو هم صبوری میکنی و با ما کنار میای.گاهی وقتها کل کلاس خوابی و گاهی هم که بیداری و کارتون نگاه میکنی(با صدای بلند)،با موبایل مامان بازی میکنی،نقاشی میکشی،با اسباب بازیهات بازی میکنی و از سر و کول ما بالا میری ،تویه ورقه های من نقاشی میکنی و گاهی وقتها هم صبرت تموم میشه و مداد و خودکارا رو پرت میکنی وسط حال و دوباره خودت همه رو جمع میکنی و پاورچین پاورچین میاری و میذاریش روی میز.کلا میگذرونیم این دوساعت رو یه جورایی.
پسر نازم،تویه این مدت دو بار هم رفتیم تهران.یه بار یه ر.زه و یه بار هم که همین هفته پیش بود،تقریبا یه هفته ایی اونجا بودیم.کمتر رفتیم کنار دریا چون مرداد که ماه رمضان بود و بعدش هم تو مریض شدی و دو هفته طول کشید تا خوب شدی.
عزیزکم،از مهد کودکت راضیم،خیلی خوبه.الان راحت تر میتونی ارتباط برقرار کنی.شعرای خوشگلی یاد گرفتی.برات تویه پست بعدیت میذارم تا یادمون نره عشقم.به هر حال مهد کودک هم اثرات مثبت داره و هم اثرات منفی.چون الان شما کلی حاضر جواب شدی و سریعا همه چیز رو به آدم بر میگردونی.و گاهی حرفای بد میذنی و کارای عجیب و غریب میکنی.
ولی شاید از پاییز دیگه نفرستمت.چون تو هنوز ضعیفی و زود مریض میشی و پاییز و زمستون هم که فصل سرما خوردگی.همین سرما خوردگیت رو هم از بچه های مهد گرفتی و دو هفته طول کشید تا خوب بشی.نمیدونم.بازم مرددم که چیکار کنم.
.اینروزا همینکه ماشین لباسشویی رو روشن میکنم وسطاش تو میری و یهو خاموشش میکنی و منم اونو قفل میکنم که تو نتونی دست بزنی بهش.یه روز که دستم بند بود،به بابا رامین گفتم که اونو قفل کنه و بابا رامین هم رفت بالا سر ماشین لباسشویی و گفت چطوریه؟
تو بدو بدو رفتی اونجا و دکمه های مربوط رو زدی و گفتی:اینطوریه بابا
من:
بابا:
پارسا:
................................
عکسای دریا.روزای مختلف
.........................................
گاهی وقتها که میریم سید جواد.(یه زیارتگاهی فکر کنم تویه فومن یا حوالی اونه)یه کامیون هست که به گفته خودت دوستته.و تو مدتها مبهوتش میمونی و باهاش حرف میزنی.البته من در نقش کامیون باید باهات حرف بزنم.
...........................................
اینم عکسای مربوط به سد خاکی سقالکسار.
آخر من نفهمیدم این باباهه کایت رو پسرش گرفته بود یا برایه خودش
.............................................
..................................
پسر لوس
اینم ست لودر پارسا که تا مدتها شب با همون میخوابید.
...............................................
و اولین باری که سوار تله کابین شد
........................................
پارسا:دهنتو ببند(خطاب به جارو برقی)
......................................
یه روز بارونی
.......................................
همینطوری
پارسا در حال تلویزیون نگاه کردن..
و پایان یه پست طولانیخسته نباشم
....................