آخرین پست مرداد
سلام قند عسل مامان
پسر خوبم،شهریور ماه رسید و من نتونستم مطالب مرداد ماه رو جمع و جور کنم و حالا که دو روز از شهریور گذشته بالاخره موفق شدم که بشینم و از آخرین روزایه مرداد بگم جیگر طلا.
البته بگم که این پست یکی از اون پستهایه شلوغ و پلوغ و درهم و برهمه.چون قراره کلا از همه چیز توش بنویسم.
و اما ادامه مطالب
عزیز دلکم.روز پنجشنبه با دوستان برنامه سفر گذاشتیم به چالوس و فکر کردیم که قراره خیلی خوش بگذره.
ولی فقط زمانی باید رفت چالوس که قرار باشه بری کوه و ییلاق و جنگل،نه دریااااااااا.دریایه مازندران.
وقتی که کوچولوتر بودی،پنج ماهت بود.برایه عروسی سلمان رفته بودیم چالوس و بعد از اون هم رفتیم ییلاق خاله مهری عزیز.خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت.
اینقدری بودی جوجو کوچولو
جدا از جمعیتی که بودیم و شور و نشاطی که بینمون بود،هوایه تمیز و خنک،البته بهتره بگم سرد اونجا،روح آدم رو زنده میکرد.
هوایه سالم و پاک و مناظر بکر و زیبا واقعا آدم رو شگفت زده میکرد.
صبح که از خواب پاشده بودیم،انگار که تویه آسمون بودیم،چون دورتا دورمون ابر بود و ابر.
واقعا رویایی بود.
و اماااااااااااااااااا امسال....
ما رفتیم دریا و چه دریایی بود این دریایه مازندران.کلا فکر کنم برایه همه خستگی موند و خاطره خوشمون فقط زمانی بود که تویه ویلا نشسته بودیم و عین بچه کوچولوها داشتیم با ماشیناتون بازی میکردیم و از ته دل میخندیدیم و شماها هم وسط میدون و بین ماشینا ووول وول میخوردید.
البته کسی به رویه خودش نیورد.
هوایه فوق العاده گرم و شرجی و خفه و پدرهایه خسته و مامانایه آویزون که پشت دوربینن
وقتی رسیدیم فقط یه کوله بار لباس شستنی و ملحفه داشتم.
روزایه بعد هم که تعطیل بود ما تویه همین شهر خودمون موندیم.ولی از صبح بیرون بودیم تا غروب . و به شما هم کلی خوش گذشت.چون دیگه نمیشد تو رو خونه نگه داشت.همش دوست داشتی بری بیرون.و تا من میرفتم جلویه آینه میگفتی:مامان حاضر شیم بریم تنار دریا؟؟؟؟؟؟؟؟بریم بیلون مامان؟من جیش ندارم؟
این آخری رو میگفتی یعنی که جیش داری و میخوای بری جیش کنی.قربون حرف زدنت برم من.
عزیزم،یه روز هم با یه سری از دوستایه بابا جون،رفتیم کنار دریا.از صبح رفتیم.اونروز هم روز خوبی بود و حسابی راضی به نظر میرسیدی.غروبی که میخواستیم بیایم خونه،همه آقایون تغییر قیافه داده بودند و شده بودند سرخ پوست.
خوبه حالا دریا بغل گوششونه.
البته این ماشین بادی مخصوص آب بود و تو آب هم رفت.ولی چون دور و برات شلوغ بود و به علت شرایط اخلاقی و مورد منکراتی ،نمیتون عکسا رو بذارم
در هر صورت خوب بود و کلی به همه خوش گذشت .
اینم عکسی که پسر از خودش گرفت.نفس مامان
نمیدونم چرا این عکس رو دوست دارم.با اینکه هیچی ازش معلوم نیست بهم آرامش میده.
.............................................................................................................................
تعطیلات تموم شد و تو حسابی ددری شدی.البته ددری که بودی،بیشتر شدی و وقتی که بابا داشت میرفت سر کار تو گریه میکردی که منو هم ببر.تنها نرو.منم میام.
عزیز دلم.قربون دل کوچولوت بشم من.
ماه رمضون گذشت و تعطیلات رفت و عمر ما هم داره میگذره.امیدوارم که تونسته باشم لااقل تویه این یک ماه یه کمی از بار گناهام کم کنم.
..........................................................................................................................
و اما روزهایه قبل تر از تعطیلات.
یه روز تو گیر سه پیچ دادی به چتر عزیز.شب روز ما رو چتر کردی.هیچ وقت موقعیتش پیش نمیومد که برات چتر بخریم یا تویه مسیرمون چتری پیدا نبود و بیشتر چون بعد از افطار میومدیم بیرون ،مغازه هایی که چتر داشتن بسته بود .تا بالاخره یه روزی بابایه مهربون با یه چتر وارد خونه شد.
پ
و تو دنیات شد این چتر فسقلی که نمیدونم بابا از کجا پیداش کرد.همه جا حتی تویه رختخوابت هم باهات بود.و این روند تا یه هفته ادامه داشت.مهم این بود که حالا دیگه پیگیر چتر نیستی
.......................................................................................................................
و اما یکی از روزایی که مهمون داشتم و خونه رو مرتب کرد.نمیدونم چطور شیشه اسپند از دستایه کوچولویه تو سر در آورد و خونه و زندگی من رو اسپندی کردی.درست زمانی که یه ربع بعدش قر اره مهمونا سر برسن و منم در حال تدارک وسایل سفره افطار بودم.
بعد که دیدی من ناراحت شدم اینطوری کمکم کردی و منو خام خودت کردی
اینم از کمک کردنت
..............................................................................................................................
اینم یکی دیگه از شاهکاهایه پسر عزیزم که برام قلعه درست کرده.البته یه بار قلعه ،یه بار قطاره و یه بار هم تفنگ.عزیز دلمه
پسر طلایه مامانی،بازم حرف داشتم.ولی چون ساعت دو نیمه و من چشمام داره از حذقه میزنه بیرون از خستگی،فعلا شب بخیر میگم تا بعد بیام باز هم برات بنویسم.قربون نگاه قشنگت بشم من.