شیرین زبونی پارسا
امروز که با یک دنیا وسایل و پلاستیک هایه میوه میخواستیم از پله ها بیایم بالا،بهم گفتی :مامان جون،منو بغل کن
بهت گفتم :پسر طلا خودت بیا،ببین دست مامان پره
تو هم یه نگاه به دستام کردی و ماشین تویه دستت رو نشون دادی و گفتی:دست منم پره مامانی،حالا بغلم کن
هر چی خواستم گولت بزنم که بیای بالا نشد که نشد و تو با اون چشمایه سیاهت همچین منو نگاه کردی که خجالت کشیدم و مجبور شدم که تو رو هم قاطی وسایل تا بالا بیارم و با چه وضع درد ناکی،دلم واسه خودم سوخته بود وقتی رسیدیم بالا ،احساس میکردم که فاقد دست هستم و وقتی گذاشتمت پایین بهم گفتی:مرسی مامان جون ناز من.
و این راه جدی شما برایه گیر آوردن بنده.
دیروز که با بابا رامین رفته بودیم داخل یه مغازه،تو رفتی جلویه آینه مغازه و یه نگاه به خودت کردی و در حالیکه همین طور به خودت نگاه میکردی گفتی:من خوشگلم؟
و مغازه پر شد از صدایه خنده.
وروجک من ،فکر کنم دچار خودشیفتگی شدی عزیز دل مامانی
جوجو کوچولویه من،تو هر روز یه چیز جالب برایه ما داری و روزهایه ما رو قشنگ و قشنگ تر میکنی.امیدوارم بتونیم مامان و بابایه خوبی برات باشیم و لایق این واژه های مقدس باشیم پسر طلایه من