این روزا 3
سلام پسرکم.ناز گلکم.
روزها میگذرن و ما هم داریم باهاش جلو میریم.
از چی بگم.؟اینروزایه تو خلاصه شده در سوالهایی که میپرسی و شیرین زبونی هایی که میکنی و کنجکاویهات و شیطنتهات.
اینروزا دوست داری که همه کاراتو خودت بکنی و همش میگی که:من خودم مامان.من بلدم.من میپوشم.من در میارم .من سوار میشم.من میخورم و من و من و من و من.
اینروزا وقت مامانی فوق العاده کمه واسه اینکه بیاد و وبلاگت رو بروز کنه.
شبها که دیر میخوابی،مثلا ساعت یک و نیم یا دو .و زمانی هم که میخوابی من باید تند و تند یه چیزی واسه سحر درست کنم و تا بخورم و ظرف و ظروف و ریخت و پاشهات رو جمع کنم ساعت میشه سه یا سه و نیم.اونوقت باید بخوابم با چشمایی که زیرش کبود شده.صبح هم که تا بیدارشم،بخاطر دیشبش،میشه ساعت نه یا نه و نیم.تا تو بیدار شی من یکم زبان میخونم و اونوقت تو بیدار میشی و من باید تمام وقت با تو باشم.حتی زمانی که داری کارتون میبینی باید باشم تا برات بگم که چی شده و تمام کارتون رو برات تعریف کنم.ادای عروسکات رو در بیارم و باهات ماشین بازی کنم و ...
و این روند تا شب ادامه پیدا میکنه.
خیلی وقتها یکهو یه کاری انجام میدی که دلم میخواد بیام و زودی برات ثبتش کنم،ولی نمیشه.یا دستم بنده یا با خودت مشغول بازیم.یا وقتی هم که لب تاب رو میارم تو هم روش سوار میشی و هی دگمه خاموش و روشن رو میزنی .
و زمانی هم که میام که برات بنویسم ،یادم میره که چی میخواستم بنویسم.
ای بابا .امان از دست این مامانه گیج.
یه چیز جالب،امروز که مثل تمام چهارشنبه ها خونه عزیز بودیم،ماشین حساب بزرگ عمه رو گرفته بودی و میگفتی این لب تابه.و هی با دگمه هخاش ور میرفتی و مثلا مینوشتی.عاشقتم جیگر طلایه مامانی