اتفاقهای مهم
سلام گل پسر ناز من.
عزیز دل من.چرا بنظرت اینهمه من گرفتارم قند عسل من؟
تویه این مدت اتفاقهای زیادی افتاد و از همه مهمتر مریضی پسر طلا بود.یعنی نه مریضی به معنای سرما خوردن.نمیدونم چت شده بود که یه شب ،همش بالا میاوردی.چندین بار.خیلی نگران کننده بود و من کلی ترسیدم که نکنه میکروبی باشه.چون هی دل درد هم داشتی. نمیدونم فعلا که خوبی و من امیدوارم که چیز نگران کننده ایی نباشه.
پسرم اینروزا با پوشک به معنای واقعی بای بای کردی و گذاشتیمش کنار.قبلنا شبها یا زمانی که بیرون میرفتیم،پوشکت میگرفتم.ولی الان دیگه نه.وقتی میخواستیم بیرون بریم و میخواستم که پوشکت بگیرم،نذاشتی و گفتی:هر وقت جیش داشتم بهت میگم.و با تمام اصرار من نذاشتی که پوشکت کنم.عزیزم و ماجرایی داشتیم با شما.زمانی که جیشت گرفته بود دربه در دنبال یه گوشه خلوت بودیم که سرپات بگیریم و بابا هم هی ویراژ میداد تا کوچه پس کوچه ایی پیدا کنه و زمانی که یه گوشه دنج پیدا کردم یکمی ،فقط یه کمی دیر شده بود و من فهمیدم که باید از این به بعد حتما برات یه شورت اضافه بیارم.
همیشه از اینکار بدم میومد که بچه ای رو سرپا میگیرن و خدا بهم فهموند که از هرچی بدت میاد سرت میاد بنده.
ولی تو اصلا ناراحت نباش.اینروزا هم میگذرن
و خبر مهم دیگه اینه که موقع عملت به ناچار مجبور شدم که از شیر مادر بگیرمت و به شیر خشک عادت
بدم.و این عادت هنوز هنوزه برات مونده بود و با اینکه دوسالت رو هم رد کرده بودی با شیشه شیر موقع خواب باید حتما حتما شیر میخوردی و اگه برات آماده نمیکردمش یه داد و فریادی به راه مینداختی که نگو و نپرس.
عزیزم و من یک شب در یک عمل غافل گیر کننده تصمیم گرفتم که شیشه رو ازت بگیرم.
خب...چطور؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
قبل خواب به بابایی گفتم:بابایی میدونی چی شده؟شیشه شیرایه پارسا فرار کردن.
پاپایی:واااای واااای
پارسا:چی مامان؟شیشه هام رفتن؟
بابا:وااای وااای
مامان:آره گل پسرم.
پارسا:کجا رفتن؟
مامان:خسته شدن رفتن دیگه مادر
بابا:وااای وااای
پارسا:منم میخوام باهاشون برم.برم و بیارمشون
مامان:نمیشه که.نمیدونی کجا رفتن
بابا:وااای وااای
پارسا:حالا من چیکار کنم؟
مامان|:باید با لیوان شیر بخوری.
پارسا:نمیشه آخه.میریزه.ببین
و دراز کشیدی و لیوان رو وارونه کردی و تمام شیر ریخت رویه سر و کله و لباست
بابا:وااااااااااااااااااااااااااااای واااااااااااااااااااااااااااااااااااای
مامان:پسر طلا نباید دراز بکشی.باید نشسته بخوری.
و تو نشستی و گفتی :اینطوری؟
اولش سخت بود .ولی خب الان دیگه عادت کردی.ولی مهم اینه که بابا نقش مهمی تویه از شیر گرفتنت داشت.
البته مکالمه بالا یه چند روزی ادامه داشت .بغیر از دیالوگهایه بابا.
باید برم.دوباره میام چون یه عالمه حرف دارم برات فسقل من.