تویه ذهنت چی میگذره؟
سلام پسمر مامان
تو داری بزرگ میشی عزیزم.داری کم کم جلویه چشمایه من و بابا رامین قد میکشی و بزرگ میشی.
امروز تو مطابق معمول میرفتی و هی دکمه تلویزیون رو میزدی،بابا رامین هم ،هی بهت میگفت نکن پارسا و تو هم با قهقهه و نگاهت که پر بود از شیطنت ،فرار میکردی و می دویدی و سرت رو فرو میکردی تویه بغل من
داشتی به چی فکر میکردی؟
به چی فکر میکنی وقتی که دکمه تلویزیون رو میزنی و فرار میکنی؟
عزیزم ،به چی فکر میکنی وقتیکه،دست ما رو میکشی و با خودت میبری تویه اطاقت و ما رو مینشونی و بعد دوتا ماشین میگیری و خودت تنها بازی میکنی و اونا رو به هم میزنی و صداشونو در میاری و سر آخر پرتشون میکنی.؟
به چی فکر میکنی وقتیکه،من یادم میره کمد زیر طرفشویی رو که پر از مواد شویندست رو قفل کنم و تو اونو باز میکنی و چشمات برق میزنه و با صدایه من که میگم پارسا!از جات میپری؟
به چی فکر میکنی وقتی که از ما در برابر کارایه نامعقولت جواب نه میشنوی؟
عزیز کوچولویه مامانی،به چی فکر میکنی؟
وقتی از خواب با گریه بلند میشسی و قلب کوچولوت مثل قلب یه گنجشک تالاپ و تلوپ میزنه و وقتی منو میبینی ،بغضت میگیره به چی فکر میکنی؟
آخ که چقدر کوچولویی فرشته کوچولویه من.چقدر دنیات کوچولو و پاک و قشنگه عزیز دلم.