پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

بداخلاق

سلام عزیزم میدونستی که خیلی بد اخلاق شدی؟   واسه همه چیز غر میزنی،اگه با صدایه بلند بهت بگم:نه تو هم با صدایه بلند فریاد میزنی و اعتراض میکنی.دوباره از غذا خوردن افتادی و منو داری دق میدی و اینکه امروز تونستی درست و حسابی رو چهار دست و پات راه بری و چقدر دوست داشتنی میشی زمانی که اینطوری اینور و اونور میری عزیزم. الان دیگه نمیشه از دستت فرار کرد چون همه جا دنبالمون میای،ولی اگه برات نصرفه از جات تکون نمیخوری و اینقدر گریه میکنی و نق میزنی تا یکی به دادت برسه. تو دوردونه مایی عزیز دلم.   بدو بریم بازی کنیم بابایی    اومدم بخورمت    نمیمونی بیام کلک؟    ای باب...
29 دی 1389

دوباره دندون

سلام قند عسلم میدیدم چند روزی بود که دوباره بی تابی میکردی،نگو باز هم داشتی دندون در میوردی،سر شب که داشتی گریه میکردی و جیغ میکشیدی و دهن  خوشگلت هم باز بود،یکهو دیدم ای بابا ........... دوتا دیگه از مرواریدایه قشنگه پسر گلم داره در میاد و من خبر نداشتم. الهی که همیشه برات سالم بمونن و تو بتونی باهاشون یه عالمه غذاهایه خوشمزه بخوریکوچولویه من دوست دارماااااااااااااااااااااااا  
22 دی 1389

نه ماهگی

پسرم نه ماه از زندگیت گذشت،درست مثل همون نه ماهی که تویه دل مامانی بودی و هنوز بیرون نیومده بودی.نه ماه گذشت ومن هر روز شاهد بزرگتر شدنت بودم،درست مثل همون نه ماه انتظار امروز به اون رئزا فکر میکردم،به اون روزایی که ناتوان و بی رمق بودی و نمیتونستی تکون بخوری،حتی موقع شیر خوردن هم چشمایه قشنگت بسته بود و توان باز نگه داشتنش رو نداشتی ولی،تو روز به روز بزرگتر شدی،کم کم دستاتو تکون دادی و کم کم تونستی پاهاتو تکون بدی،میخندیدی و بزرگ میشدی،جیغ میکشیدی،خوشحالی میکردی،قل قل میخوردی و حالا میشینی و داری سعی میکنی که رویه چهار دست و پاهات وایستی و کم کم راه میری عزیزم. داری آروم و آروم جلویه چشمایه ما رشد میکنی و ما رو تو تجربه هایه جدیدت سهی...
8 دی 1389

تاسوعا و عاشورا

سلام پسر کوچولویه من اینم از اولین تاسوعا و عاشورای زندگیت. تویه این چند روز پسر خوبی بودی.البته شب تاسوعا که یکسره خواب بودی،ولسه همین فرصت بد خلقی پیدا نکردی.روز عاشورا لبا سفید تنت کردم.خوردنی شده بودی،از همه بامزه تر بودی(قربون اون دست و پایه بلوریت) عاشقتیم جوجو  ...
26 آذر 1389

شیطون کوچولو

پسرم سلام ببخش که دیر به سراغت میام.اینقدر که با خودت مشغولم کوچولو.اینروزا اینقدر که ازم کار میکشی همینکه شب می خوابی ،منم خوابم میبره. حالا سوار رورورک میشی و همه جا میچرخی.دنبال ما راه می افتی و پشت پایه منو بابا رامین و درب و داغون کردی و مدام صدای آخ و اوخ ما رو در میاری و میخندی و فرار میکنی. کافیه سفره پهن کنیم،اگه سوار رورورکت باشی که میای سر سفره و همه بشقاب و لیوانا رو بهم میریزی و وامیستی اونورتر و دست گلت رو نگاه میکنی ایناهاش دیدی!!!! اگه هم نشسته یا دراز کشیده باشی ،باید خودتو سینه خیز برسونی به بطری آب. آره پسرم شیطون شدی ولی شیطون بامزه. امروز ظهر که خواب بودی و منو بابا رامین داشتیم چای میخوردیم،بابا را...
2 آذر 1389

گزارش تصویری

خوب لبخند میزنم براتون؟   دارم میرم بیرون.خوش تیپ شدم. میدونم   میخندم که بدونین خوش خندم.   زبون دارم.تو هم زبون داری؟   اینم بابا بزرگمه ها.   ا کلا منو میخندونه بابابزرگ جونم    منم بلدم رو صندلی بشینم.   یه چیزی دیدم،دارم نقشه میکشم بهش برسم   این همون چیزی بود که گفته بودما   نه......... خوشمزه نبود   دارم میرم خونه مامان سادات.خوشگل شدم؟؟   این فیلمه.برام آهنگ میزنه   خسته شدم از بس رانندگی کردم براتون   بابا جان شوخی کردم.من از رانندگی خوشم میاد   ...
29 آبان 1389

هفتمین ماهگرد

سلام پسرم. تولد هفت ماهگیت مبارک.     الان دیگه عدد 8 برام خوش شانسی میاره.عزیزم دوستت داریم.میدونی کوچولویه ناز،حالا دیگه خیلی شیطون و دوست داشتنی شدی،کارات،حرکاتت،رفتارت،خیلی بامزه و ناز نازی شدی. پسرم حالا بیشتر میتونی بشینی ولی خب،بازم میفتی. مادرجون و بابابزرگ اومده بودن اینجا و تازه امروز رفتن. تازگیا عادت کردی شبا دیر میخوابی،ولی خب به نفعم شده ،چون صبحها میتونم یه کمی بیشتر بخوابم.عزیزم دوست دارم و عاشقتم ...
8 آبان 1389