پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

وروجک خونه ما

گاهی وقتا میمونم که این فسقلی چطور به سرش میزنه که این کارا رو بکنه. چند روز پیش وقتی اومدم چمدون رو که از بعد از اومدنمون از تهران شده بود اسباب بازی آقا پارسا رو از وسط حال ب دارم که با این صحنه رو برو شدم و چون دید که چمدون داره تکون میخوره خودشو لو داد   و امروز که من تویه آشپزخونه مشغول غذا درست کردن بودم دیدم که داره صدایه هن و هن پارسا میاد و وقتی که سرک کشیدم با این وضعیت رو برو شدم ولی این گندآلو نبود که سوار سه چرخه شده بود این بـــــــــــــله.این هم از کارایه عجیب و غریب این وروجک کوچولویه مامانی. اینم چند تا عکس از امروز غروب که رفته بودیم کنار دریا ...
14 خرداد 1391

مدارک ماشین

پسر نازم، بعضی وقتا تویه کارت میمونم.امروز هی دنبال من ر اه میفتادی و میپرسیدی: ماشین سبزه که مامی خریده کو؟ و مدام اینو تکرار میکردی و من سوراخ سنبه ها رو میگشتم تا اونو پیدا کنم.تا بالاخره اونو پشت تخت پیداش کردم و با لبخند بهت دادمش و گفتم:بیا مادر پارسا: کنترش کوووووووووو؟ مامان: اینم کنترلش پارسا: سوییچ ماشین بابا جون ناز من کووووووووو؟ منم در حالیکه سوییچ ماشین رو بهت میدادم گفتم امر دیگه ایی نداری مادر ؟ و تو قیافه حق به جانب گرفتی و گفتی : مدارک ماشین رو بیده مامان جون ناز مامانی: ...
12 خرداد 1391

ماهی که گذشت

سلام گل پسر مامانی گل پسر مامان .عزیز دلم ،نازنینم. تویه این ماهی که گذشت شما خیلی بزرگ شدی.آقا شدی و خوردنی . حالا خیلی قشنگ و با مزه حرف میزنی.واقعا حرف میزنی و اینقدر قشنگ جملات رو میگی که آدم دلش میخواد قورتت بده. یادمه اولین جمله ایی که گفتی،تویه آشپزخونه مامی بود.نشسته بودی و داشتی آبمیوه میخوردی و پشی هم رویه کابینت با فاصله از شما بود و تو به پشی اشلره کردی و خیلی بامزه و با عصبانیت گفتی: پشی بیا اینجا بیشین .( و من و بابی هم کلی ذوق کردیم) شبا موقع خواب،نزدیک به یکساعت برام حرف میزنی و حسابی از من حرف میکشی.به خودم که میام میبینم دارم پابه پات حرف میزنم و یکهو میگم: پارسا ... هیس ...بخواب و تو چشمایه سیاه...
9 خرداد 1391

ما برگشتیم

سلام به همه دوستایه خوب و نازنین وبلاگیم. ممنون که همتون برایه مامی دعا کردید.حال مامی جون نازنینم،خوبه خدا رو شکر دیگه همه چیز روبراهه.و ما هم بعد از اطمینان از خوب بودن حال مامی خانم گل،اومدیم دوباره سر خونه و زندگیمون. الانش هم یه عالمه کار دارم،چون با خونه ایی مواجه شدم که .... وااااااااااای،بهتره که نگم.چون کلی از دیروز که اومدم  ،دارم عین کُزت کار میکنم. میگم اگه این خانومای گل نبودن،آقایون چیکار میکردن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ در هر صورت کار ما که هنوز تموم نشده و حالا حالا ها کار دارم،ولی به خاطر یکماه دوری از اینترنت و همه شما دوستایه گل ،دیگه دلم طاقت نیورد و اومدم که اعلام حضور کنم. عزیزایه دلم سر فرصت میام و به وبلاگا...
7 خرداد 1391

ما رفتیم

"شاید بیشتر از هزاربار دستم رفت که گوشی رو بگیرم و برات زنگ بزنم ولی هر بار یادم میومد که تو نیستی و دلم بیشتر از قبل میگرفت.تو روی تخت بیمارستانی من اینجام و چقدر بده این حس آزار دهنده." ما داریم میریم پسر نازم.اومدنمون با خداست و بستگی به حال مامی جون داره.امیدوارم که زودتر خوب بشه،نه برای اینکه ما برگردیم،فقط و فقط برایه خودش. ...
11 ارديبهشت 1391

مامی

جیگر مامانی سلام عزیزم اینروزا وقتی برام نمیمونه که بیام و برات بنویسم.قبلا تو میخوابیدی و من هم بعد از کارهام،یه وقتی داشتم که بیام و برات از کارات بنویسم،ولی الان چون شما روی زمین میخوابی و این روند تا یک،دو ساعتی طول میکشه و منم بعد از اینکه شما خوابیدی ،تازه باید تند و تند کارامو بکنم و بعد از اون هم دیگه حالی برام نمیمونه که بیام و بشینم پایه لب تاب.فقط دوست دارم سرمو بذارمو بخوابم عزیز دل مامانی دوشنبه داریم میریم تهران.مامی جون عمل داره و منو شما هم داریم میریم اونجا.البته بابا رامین ما رو میبره ولی خودش برمیگرده.باید یه مدت بدون ما بمونه.دلمون براش تنگ میشه. تا قبل از به دنیا اومدنت خیلی وقتها،مامی رو درک نمیکردم و از...
10 ارديبهشت 1391

دردسر خوابیدن

جوجو کوچولویه مامانی هر مرحله از بزرگ شدنت ،سوالایه منم از خاله ها فرق میکنه.تا همین چند مدت پیش به خاله فرزانه میگفتم که:چطوری شایان رو،از پوشک گرفتی ؟ و خاله هم میگفت که با صبر و حوصله و حالا تو دیگه برایه خودت مردی شدی و از پوشک فراری شدی و یا ازش میپرسیدم که چطوری از رویه پا خوابوندن ،ترک دادیش و خاله هم میگفت با هزارتا بد بختی تا بالاخره بزرگ شد و مجبور شدم و من آه میکشیدم که ،ای بابا،من چیکار باید بکنم با این پسر کوچولویه ناز نازی؟؟؟؟؟؟ ولی این روزا ،شما سرسختانه،میخوای که خودت رویه زمین بخوابی و من هم باید پیشت دراز بکشم تا شما بالاخره بخوابی ،ولی این روند دو ساعت و گاهی هم بیشتر طول میکشه جیگر مامان،و&nb...
5 ارديبهشت 1391

فسقلی مامان

فسقلی مامان الان دیگه خودت برایه خودت لباس انتخاب میکنی،وقتی برات یه شلوار میارم که بپوشی،میگی: این نه،این بد و بدو بدو در حالیکه بلند بلند کارت رو هم توضیح میدی و میگی: بدو بدو ،میری و از تویه کشویه لباسات یه شلوار میاری و میگی: این ناز ...این ناز و میدیش به من که بپوشونمت روزی هزاربار این کار رو انجام میدی فسقلی و عین آدم بزرگها با من مخالفت میکنی . امروز که از خواب صبح بیدار شده بودی و من هم خواب و بیدار بودم،اومدی رویه تخت و انگشتت رو آوردی جلویه چشمام و گفتی : آشغال...هست مامان: پارسا: آشغال ...هست . نیگات که کردم فهمیدم که موهات رفته تویه چشمات و شما فکر کردی که آشغال رفته تویه چشمت. وق...
3 ارديبهشت 1391

اسامی جدید خانواده

آخه من عاشقتم ،تو که میتونی عزیز رو به این قشنگی بگی پس چرا نمیتونی بگی پور عزیز و منو اینهمه میخندونی و خودت هم از خنده من خندت میگیره .هرچند گل پسر ناز، الان باز بهتر شدی،اولش که خیلی عجیب و غریب تر میگفتی ،ولی الان باز خیلی خوبه. میگم : فندقِ من میگی: نه .......پارسااااااااا میگم: پارسایه چی؟ و تو با ذوق و شتب میگی: پُلیچیچ امروز داشتم با تلفن صحبت میکردم  و شما از داخل اتاقت منو صدا کردی: مااااااامااان....بیااااااااا حواسم بهت بود ولی نمیتونستم جوابت رو بدم،بعداز چند بار که صدام کردی و دیدی که من نمیام،اومدی با یه لحن خیلی بامزه گفتی: بیاااااا مامان دون من قربون اون مامان جون گفتنت ...
2 ارديبهشت 1391