پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

کلید

پارسا: مامان؟کلید بابا توجاست؟ (کجاست) مامان: برایه چی میخوای پارسا جون؟ پارسا: تو بده مامان: تویه جا کلیدیه مامانی.به در وصله. پارسا: بزن اینجا (و با انگشت به بلوزش اشاره میکرد) مامان: اونجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پارسا در حالیکه کله اش رو به علامت مثبت تکون میداد گفت: اینجا...اینجا وقتی پسری بخواد ادای باباش رو در بیاره،عاقبتش بهتر از این نمیشه. و جالب تر اینکه اینقدر غرور هم داشته باشه و از کسی کمک نخواد. ...
12 تير 1391

خدا رو شکر........

پسر نازم. تو خوبی و من از این بابت خیلی خوشحالم .وقتی رفته بودیم دکتر بهم گفته بود که مراقبت باشم که نکنه یه بار حالت بهم بخوره یا چشمات دچار انحراف بشه یا یکبار خدایه ناکرده یه طرف تنت کج بشه.ولی خوب خدایه شکر پسر قوی من ،از این حرفها محکمتره و هیچکدوم از این اتفاقها براش نیفتاد. باز هم خدا رو هزار مرتبه شکر که تو پیشمی،که تو رو دارم،که صدات فضایه خونه رو پر میکنه،خدا رو شکر............ تو همچنان به شیطنتات ادامه میدی و من باید شش دانگ هواسم بهت باشه که نکنه یکبار اتفاق بدی برات بیفته مرد کوچولویه مامانی. (بابی و مامی اومدن پیش ما،البته یه دو روزی میشه عشقم)   ...
6 تير 1391

کابوس

هنوزم دیشب برام مثل یه کابوسه.وقتی که صدایه افتادنت رو شنیدم و پشت سرش صدای بلند گریه تو و وقتی که دوون دوون خودمونو بهترسوندیم و از رویه زمین بلندت کردم.خدا رو شکر کردم که هیچیت نشده ،ولی کاش همینطور بود .یکهو متوجه شدم که دستم خونیه خدایا چه لحظه ایی بود اون لحظه.مرگم رو از خدا میخواستم وقتی که دیدم سرت شکسته.دیگه نمیدونم با چه حالی فقط مانتومو پوشیدم و در حالیکه تو هم ازم جدا نمیشدی با بابایی رفتیم کلنیک تخصصی کودکان. تو هم خوب بودی و تمام راه برام حرف میزدی و من گریه میکردم.دعا میکردم که سرت احتیاج به بخیه نداشته باشه ولی اینطور نبود.باز صدایه گریه تو تویه گوش من و من کز کرده و گریون ،گوشه دیوار بیمارستان. کاش میمردم و کاش  ...
4 تير 1391

پنکه

دو روز پیش هوا خیلی گرم بود و کولر ما هم یکهو از کار افتاد و رفت رویه فن.بگذریم که تا زنگ بزنیم تا بیان واسه تعمییر چقدر طول کشید.ولی این مابین قیافه تو دیدنی بود. نگاه ملتمسانه پسر به پنکه ایی که جوابگویه این همه گرما نبود البته قبل از این اومدی پیش منو گفتی: مامان گلمه(گرمه) منم موهات رو زدم بالا و یه سنجاق هم بهش زدم.کلی با اون سنجاقه سرگرم شده بودی و هی میکندیش و میومدی پیشم و میگفتی که: بجنش.چی شده؟بجنش و من هم چون یه عالمه کار داشتم و خونه رو باید مرتب میکردم تا یه بار اونایی که میان از وحشت پا به فرار نذارن،گفتم برو پیش پنکه بشین تا خنک شی و بعد از چند دقیقه تو رو تویه این حالت دیدم.  این بود م...
31 خرداد 1391

روزمره

سلام پسمر گل مامانی.قربونت برم که هرچی بزرگتر میشی شیرین تر و خوردنی تر میشی و با حرفات دل آدم رو آب میکنی.من که سیر نمیشم از دست کارات. خب گاهی وقتها هم عصبانیم میکنی و با هم دعوامون میشه ولی زیاد طول نمیکشه و تویه لوس میای و منو بغل میکنی و بوسم میکنی. چند روز پیش که رفته بودیم دریا،پشه نیشت زده بود و تو امروز یکهو اومدی پیشم و گفتی: مامانی،این چیه؟پشه نیشم زده؟پشه بدِ؟پشه بلو خونتون.من نیش نجن.بلو خونتون.دَ پشه . و همه اینه رو پشت سر هم میگفتی و اصلا لازم نبود که من جوابت رو بدم.انگار که من فقط باید گوش میدادم. امروز وقتی انگشتت رو تا ته کردی تویه رژلب مامان،دعوات کردم و تو هم قهر کردی و رفتی تویه اطاقت.منم دیگه یادم رفت...
31 خرداد 1391

مامان بی ظرفیت

سلام جیگر مامان میتونم بپرسم این همه زرنگی رو از کجا اوردی نفسم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امروز ظهر طبق عادت همیشه اومدم که بخوابونمت تا خودمم یکمی بتونم دراز بکشم و اگه بخت یارم بود بخوابم،ولی شما عین ماهی از دستم سر میخوردی و فرار میکردی بعد از یکساعت کلنجار رفتن با شما،سر آخر پشیمون شدم و گفتم:اصلا نخواب،من میرم بخوابم و رفتم و دراز کشیدم اونوقت تو،تویه ناقلایه مامان،اومدی و سرت رو گذاشتی رویه سرم و گفتی: مامان جون ناز،من دوست دارم تو رو واااااااااااای پارسا،اینقدر شیرین بود و اینقدر کیف کردم که خواب از سرم پرید و تا یکساعت باهات ماشین بازی کردم و تو هم تا ناراحتم میکردی زود میگفتی:دوست دارم تو رو و از اونجا که من نمونه یک مادر بی ظر...
27 خرداد 1391

دل نوشته

  چیزی شیرین تر و دل نشن تر از حلقه شدن دستهایه یه آدم کوچولو که تو رو مامان صدا میکنه دور گردنت ،تویه این دنیایه بزرگ وجود داره.؟یعنی میشه که یه آدم بزرگ از حلقه کردن دستای یه آدم کوچولو اینقدر احساس آرامش و امنییت کنه؟   وقتی صدایه نفسهایه آرومش رو میشنوی و وقتی چشمایه پر از شیطنتش رو که حالا از فرط خستگی و خواب ،بسته شد ه رو میبینی .میبینی که اینقدر آروم و بی سر و صدا بغلت کرده و خوابیده ،نباید نفست بند بیاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   نباید احساس آرامش کنی و خدا رو بخاطر این نعمت بزرگ،شکر کنی؟؟نباید تویه چشمات اشک حلقه بزنه و سجده شکر بجا بیاری.؟   کاش میشد این معصومیت و پاکی و قشنگی و آرامشت، پسرم ،تویه...
23 خرداد 1391

مسابقه رو بردیم

جیگر مامان. خیلی خوشحال شدم که تو هم، برنده مسابقه بابایی دوستت دارم شدی.ولی فکر نمیکردم اینقدر جدی باشه وگرنه یکی از عکسای خودت رو میذاشتم تا وقتی تویه ویترین نی نی وبلاگ دیدم کلی حالشو ببرم. ولی خب مسابقه در مورد بابایی بود دیگه مگه نه؟ بیشتر از تو ،این بابا تویه چشمه.اشکال نداره بابا هم یه نی نی بزرگه .فقط همین   ...
21 خرداد 1391

بابایی دوست دارم

بابا رامین. میدونم گاهی وقتا از دستم خسته میشی،میدونم گاهی وقتها خیلی اذیتت میکنم و تا سر حد مرگ رویه اعصابت راه میرم،میدونم گاهی وقتها که خیلی خسته ایی درکت نمیکنم و با سماجت میخوام که با هام بازی کنی و زمانی که احتیاج به آرامش داری با جیغ هام ،این آرامش رو ازت میگیرم ولی من عاشقتم و دوستت دارم و هیچکس نمیتونه مثل تو ،برایه من تکیه گاه بشه ،تکیه گاهی برایه خستگی هام و پناهگاهی برایه امنیت خاطرم. دوستت دارم و میپرستمت.به اندازه تمام این دوسالی که غم منو خوردی و برایه راحتی من از خواب و آسایشت زدی دوستت دارم. دستات رو،وقتی که دستام رو میگیری و آغوش گرمت رو،وقتی که بغلم میکنی و صدات رو،وقتی که میخوای برام لالایی بخونی و منو ...
20 خرداد 1391

شیرین زبونی پارسا

امروز که با یک دنیا وسایل و پلاستیک هایه میوه میخواستیم از پله ها بیایم بالا،بهم گفتی : مامان جون،منو بغل کن بهت گفتم : پسر طلا خودت بیا،ببین دست مامان پره تو هم یه نگاه به دستام کردی و ماشین تویه دستت رو نشون دادی و گفتی :دست منم پره مامانی،حالا بغلم کن هر چی خواستم گولت بزنم که بیای بالا نشد که نشد و تو با اون چشمایه سیاهت همچین منو  نگاه کردی که خجالت کشیدم و مجبور شدم که تو رو هم قاطی وسایل تا بالا بیارم و با چه وضع درد ناکی،دلم واسه خودم سوخته بود وقتی رسیدیم بالا ،احساس میکردم که فاقد دست هستم و وقتی گذاشتمت پایین بهم گفتی: مرسی مامان جون ناز من . و این راه جدی شما برایه گیر آوردن بنده. دیروز که با ب...
20 خرداد 1391