پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

هوایه خوب و دد

پسر نازم امروز صبح که از خواب پا شدی و چشمت به بابا رامین افتاد ،با ذوق گفتی:بااااااااااباااااااااا و بعد رفتی کلاهت رو از تویه کشوت در آوردی و کج و معوج گذاشتی رویه سرت و امدی پیش بابا رامین و به سمت در اشاره کردی و گفتی :دد انگار میدونستی که بابا=دد من عاشقتم پسر گلم. هوا خوب بود و از اونجایی که ما خودمون هم بدمون نمیومد از این هوا لذت ببریم،سه تایی شال و کلاه کردیم و رفتیم بیرون. صبح جمعه دل انگیزی بود و حسابی به شما خوش گذشت و کلی با ،بابایی بازی کردی .بطوری که تا شب هم بابا رامین از دست شما در امان نبود و برایه رفتن به دستشویی هم باید همراهیت میکرد.بعد از مدتا من یه نفسی کشیدم   .چه روز خوبی بود.   ...
6 اسفند 1390

وقتی رویه زمین جا نباشه

عزیز دل مامان. امروز همه اسباب بازیات رو از تویه سبد ریختی بیرون و بعد رفتی سراغ کشو ها و تمام لباسات رو ،ریختی بیرون و بعد سراغ قفسه ها و عروسکها و ماشین ها رو هم ریختی پایین و بعد میخواستی بری تویه تختت ،که نتونستی ،چون جایی برایه گذاشتن پاهایه کوچیکت نبود و مدام و پشت سر هم میگفتی:نه ...نه...نه... (یعنی نمیتونم راه برم) و سر آخر که دیدی منم به کمکت نمیام و دارم نیگات میکنم ،چشمت به کشویه لباست افتاد و با قهقهه و شادی و ذوق،خودتو به اون رسوندی         اینم از تو پسر شیطون مامانی ...
5 اسفند 1390

چی بگم!!!!!!!!!!!

پسر وروجک من،نمیدونم این همه شیطونی رو تو از کی به ارث بردی.شاید هم ذاتا تویه وجودته.بعد از اینکه مبل رو از زیر اوپن ور داشتم و میز رو گذاشتم،دیگه این بالا ندیده بودمت تا،امروز    . . . . بَََََََََََََََله.پسر گلم ،پاهات داره کم کم دراز میشه .باید یه فکر دیگه بکنم مرد عنکبوتی من ...
2 اسفند 1390

پیش پیش

پسر طلا اینروزا یکی از کارایه رایج شما این شده که عروسکت رو بذاری رویه پاهایه کوچولوت و براش آواز بخونی. ازت پرسیدم که پارسا داری چیکار میکنی و تو جواب دادی: پیش پیش   دیشب،بابا رامین دراز کشیده بود و همونطوری خوابش برد و تو رفتی بالا سرش و آروم میزدی به پشتش و میگفتی : پیش پیش عزیزم ،آخه تو چقدر شیرینی . ...
2 اسفند 1390

مریضی

عزیز دل مامانی بعد همه این مجلسا و برو و بیاها و سر آخر هفتم خانم تاجفر ،هر دوتامون،یهو و بدون هیچ پیش زمینه ایی مریض شدیم و از پا افتادیم. شانس آوردم که مادر جون اینجا بود و به دادمون میرسید،چون حال منم خیلی بد بود و بیشتر نگران تو بودم .شما هم بیش از اندازه بداخلاق و لجباز شده بودی.حق داشتی گلکم ،چون حالت خیلی بد بود .طفلک مادر جون ،چی کشیذد از دست منو تو... هر چی بود گذشت و بابا بزرگ هم که برایه مجلس هفتم اومده بود مادر جون رو با خودش برد و باز من موندم و تو موندی و بابا رامین. این روزا همه چی عین برق و باد میگذره. ....... 26 بهمن تولد بابا رامین بود .میخواستیم مثل هرسال براش تولد بگیریم و ازش تشکر کنیم که به دن...
28 بهمن 1390

رسم زمونه

  عجب رسمیه، رسم زمونه قصه  برگ  و  باد   خزونه میرن  آدما  از  اونا   فقط خاطره هاشون،بجا میمونه پسر نازم،دیروز مامان بزرگ امیرحسین رفت پیش خدا. یه عزیز دیگ هم از پیش ما رفت.همش میگفت که تو رو هم عین امیرحسین دوست داره.خدا رحمتش کنه و جاش هیچ وقت پیش زن عمو و امیر حسین خالی نباشه. دیروز از صبح تو پیش مادر جون بودی و من و بابا رامین هم رفته همونجا.وشب که دیروقت اومدم خونه،احساس کردم که چقدر دلم برایه تو و مادرجون تنگ شده بود.موقع خاکسپاری از ته دل آرزو کردم که خدا بابا رامین و تو رو ،مامانا و باباهامونو (من و بابا رامین)،و عزیزامو از من زودتر نبره. دیروز روز ...
23 بهمن 1390

هست،نیست

عزیز دل مامانی اینروزا حرف زدنت خیلی بهتر شده و گاهی وقتها منو خیلی میخندونه. این چند روز اخیر کلمه هست و نیست رو خیلی بکار میبری. امروز که حاضر شده بودیم تا بریم بیمارستان پیش مریم جون،چون عجله داشتم و بابا رامین و مادر جون ،پایین بودن،سریع کفشتو پات کردمو و بغلت کردم و سریه رفتم پایین.همینطور که میرفتم ،شما هی میگفتی:هست ....نیشت وقتی با هن هن فراوون ،تویه ماشین نشستم،و شما هم هست و نیستت ،شدیدتر شده بود،پرسیدم :چی هست مامانی جان؟چی میگی و شما یه پاتو آوردی بالا و کفشتو نشون دادی و گفتی:هست و پشت سرش اونیکی پات آوردی بالا و گفتی :نیشت.... و من تازه فهمیدم که یه لنگه کفش پات نکرده بودم. .................
21 بهمن 1390