پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

خبر

پسرم،نفسم مامانی این چند روز،روزایه خوبی نبود.حال مامان بزرگ امیر حسین بد شده و تویه بیمارستان بستریه.معلوم نیست که خوب بشه و برگرده یا نه.عزیزم زن عمو این روزا حال خوشی نداره.ایشاالله که خوب شه و برگرده دوباره وگرنه برایه همه شوک بزرگی میشه. عزیزم ،مادر جون پیش ما مونده ،من خیلی اصرار کردم و بالاخره بابابزرگ و به قول تو بابی ،راضی شد که یه مدت مادر جون رو به ما بده تا از بودن پیشش ،حسابی کیف کنیم. تو خیلی به مادر جون که الان بهش میگی مامی ،عادت کردی و همش دستش رو میگیری و با خودت اینور و اونور میبریش ،بیچاره مادر جون،از دست تو کمرش درد گرفته. و خلاصه آخرین خبر جیگرم،بعد از سال اول که تند و تند ،دندون در آوردی،بعد از مدت...
18 بهمن 1390

بابابزرگ

سلام گل پسرم قربونت برم پسر طلا ،اینروزا خیلی با بابابزرگ و مادر جون مشغول بودیم و با اینکه هوا واقعا سرد و برفی و بارونی بود ،بازم ما بیرون بودیم،البته گهگاهی شما رو پیش بابابزرگ میذاشتیم و منو مادر جون از فرصت استفاده میکردیم و می رفتیم بیرون.(وقتی که هوا واقعا سرد بود) جوجو کوچولو ،امروز بابابزرگ رفت و شما واقعا غصه خوردی و پشت سرش گریه کردی.فکر کردی که داه میره دد و شما غصه خوردی که چرا نبردتت. تا حرف بابابزرگ میشد ،میرفتی پهلویه در و میگفتی دد،بابی ...دد و تا زنگ در یا تلفن میخورد سریع خودتو بهش میرسوندی  و با هیجان میگفتی بابی یادم رفت که بگم به بابابزرگ میگی بابی،تو جیگر منی پارسا کوچولویه مامانی &nb...
14 بهمن 1390

پارسایه مظلوم

عزیزم امشب مهمون داشتیم ،معید جون با خاله لاله(دوست مامانی) و باباش اومده بودن اینجا،اولش خواب بودی،امشب ساعت نه خوابیدی چون یکمی حالت بد بود،با صدایه معید کوچولو از خواب پا شدی ،ولی اینقدر مظلوم بودی که آدم دلش برات کباب میشد. هرچقدر معید سرحال بود و میخندید ،شما برعکسش بودی مادر.   ...
14 بهمن 1390

پشمالو

نفسم وقتی پشمالو رو با لباسایه دیگه انداختمش تویه ماشین لباسشویی،اولش مثل همیشه کلی جیغ و داد کردی و فریاد کشیدی،ولی بعد نشستی روبرویه ماشین لباسشویی و منتظر موندی، وقتی مامانی لباسای شسته شده رو ریختم تویه آبکش که بیارم و پهن کنم ،شما هم ... ...
14 بهمن 1390

مهمون هایه عزیز

سلام قند عسلم پسرم دیروز مادر جون و بابابزرگ از تهران اومدند که چند روزی مهمون ما باشن،وقتی بهت گفتم که قراره بابابزرگ بیاد ،میرفتی جلویه در و با خوشحالی میگفتی :چی؟ چی؟ و من میگفتم بابابزرگ و مادر جون و تو دوباره کارتو تکرار میکردی. موقع خواب بعدازظهر بهت گفتم:وقتی از خواب پاشی بابابزرگ و مادر جون اینجان و تو بدون هیچ بحثی خوابیدی. و بعد از یه خواب 2 ساعته ،با صدایه بابابزرگ خواب بلند شدی و با عجله و شتاب خودتو بهش رسوندی و رویه پاش نشستی و هی به صورتش دست میکشیدی. نمیدونستم که ممکنه گهگاهی ،اونا رو به خاطرت بیاری عزیزم. دیگه تویه اون کله کوچولو و دل بزرگت چی میگذره گل پسر نازم؟؟ کلا دیروز ،با بودن مهمونایه دو...
9 بهمن 1390

هوایه سرد

پسر امروز صبح لج گرفته بود که بریم دَدَ،ولی هوا واقعا سرد بود و بارونی.رفت و کاپشن و بلوزش رو آورد که بپوشونمش و ببرمش بیرون.هرچی براش توضیح دادم و خواستم که هواسشو پرت کنم نشد که نشد و پسر زد زیر گریه. عزیز دلم... و این راهی بود که واسه ساکت کردن خودش پیدا کرد ...     ...
7 بهمن 1390

لگن موزیکال

ای بابا...امان از دست این مامانا.گاهی وقتا یه کارایی میکنن که بعد توش میمونن .خودمو میگم پسر کاکل به سر نمیدونم چطوری این فکر زد به سرم که برم و برات لگن موزیکال بگیرم ،و از اونجایی که یه چیزی به مغز مامانی خطور کنه دیگه از سرش بیرون نمی ره،مجبور شدم که برم و لگن رو بخرم ولی نمیدونم چرا چرخ دار از آب در اومد پیش خودم فکر کردم ،شاید اینطوری بیشتر تشویق شی که با میل و رغبت بیای و جیش مبارک رو در لگن  بریزی. اولش خیلی خوب بود.خیلی خوشت اومد،تا بحال اینقدر  راغب نبودی برایه جیش کردن. ولی دیگه اون لگن نبود ،شده بود ماشین مسابقه شما و خونه هم پیست رانندگی.و من دنبال شما که مبادا .... ای با...
6 بهمن 1390

شیطنت

سلام پسر کوچولویه مامان امشب مهمان داشتیم و شما در شیطنت چیزی کم نذاشتی عزیزکم. هیچ چیزی از دست شما در امان نبود و همه جا در یک چشم بهم زدن،بهم ریخت.دهنم وا مونده بود از این همه شیطنت بی سابقه . البته،شما وروجک بودید ولی نه دیگه اینطور که همه چیز رو پرت و پلا کنی. و تازه زمانی که همه چیز رو بهم ریختی،رفتی تویه آشپز خونه و سعی میکردی که از ماشین لباسشویی بالا بری،وقتی بهت گفتم :آقا پارسا،کجا دای میری مامان؟ با جدیت تمام گفتی : دَدَ ..... وقتی مهمونا رفتن،در حال تمیز کردن شاهکار شما بودم که بابا رامین صدام کرد و من از دیدن شما بیشتر متعجب شدم،چون بدون چون و چرا ،رفته بودی تویه تختت و انگار که ساعتها خواب بودی و ...
3 بهمن 1390