پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

عکسایه 13 بدر

عزیزم 13 بدر امسال فقط یه فرق با سالهایه گذشته داشت و اون هم این بود که،ما از ویلایه خاله فرشته اینا بیرون اومدیم و همگی رفتیم کنار دریا،ولی از اونجا که 13 بدر ما فقط تویه ویلا بدر میشه،دوباره خزیدیم همونجا   پارسا و بابابزرگ،در حال باز کردن شکلات (پارسا!مگه شکلات ندیدی مادر؟!!!!!!!) پارسا با پشمالویه معرف و بیچاره که سر آخر پر از خارهیه دریایی شده بود.طفلک پشمالو دانیال و باران و امیرمهدی پارسا در حال انجام حرکات موزون در حال کشف صدف و آشغالهای موجود پسر وسواسی مامان با دستهای پفکی آزاد و رها و بدون هیچ قید و بند ادامه عکسها http://parsapooraziz....
22 فروردين 1391

عکسایه متفرقه عید

  این گربه خاله فرشته ست که اسمش  رو میشل گذاشت.خیلی بامزه و دوست داشتنیه و کارایه جالب و با مزه ایی میکنه.اولش تو خیلی ازش ترسیدی و کلی داد و فریاد و گریه راه انداختی ولی بعدش،اینقدر با هاش رفیق شدی که سر به سرش هم میذاشتی عشق مامان اینم بنیامین دوست داشتنی که واقعا دوستت داره،ولی اینقدر میچلونتت که تو همش ازش فرار میکنی اینم دانیاله که بیشتر از همه درکت میکنه و یه دنیا عقل داره با یه عالمه حرف هایه عجیب که دهن آدم از تعجب وا میمونه از بس که این بچه فیلسوفه و این آقا هم که معرف حضورت هستش مااااااااااااااادر تو،زندگیه منی پسر،در حال انجام حرکات اکروباتیک پسر خوابیده مامانی ب...
21 فروردين 1391

حرفهای دلتنگی

پسرم،ناز گلم،قشنگم چرا اینهمه دوست داشتنت شیرینه؟چرا اینهمه نگاه کردن به تو زیباست؟چرا اینهمه با تو بازی کردن خستگی ناپذیره؟چرا اینهمه حرف زدن با تو قشنگه؟ عزیزم،کوچولویه دوست داشتنی مامان،نمیدونم،حالا که داری این نوشته ها رو میخونی،چند سالته،کجایی،چه جور پسری شدی.ولی اینو بدون که مامانی،من از لحظه به لحظه زندگی با تو لذت میبرم.از نگاه کردن به بازی کردنت،از گوش دادن به شیرین زبونیات،از مسخره بازیات ،از شیطنتات،از همه چیزهایی که به تو مربوط میشه،از بزرگ شدنت کنار ما،از شنیدن خندهات،لذت میبرم. احساس کردم که باید اینها رو برات بنویسم.     ...
21 فروردين 1391

ما اومدیم

سلام دوستایه خوب و مهربونم.سال نو رو به همتون تبریک میگم.میدونم که خیی دیر شده ولی میگن،ماهی رو هر وقت از آب بگیرید تازه ست. و اما گل پسر مامانی این اولین پست تویه سال 91 هستش جوجو کوچولویه مامانی نمیدونم که سال نود و یک،قراره چطور باشه و چه اتفاقایی برامون بیفته،ولی امیدوارم که سال خوب و پر از شادی و خوشی باشه.برایه همه ما بالاخره برگشتیم،ولی خب این روزا جز مریضی و بیماری هیچ چیز دیگه ایی برامون نداشت.انگار که باید سال جدید رو با مریضی شروع میکردیم.. از همه بدتر مریضی شما بود که خیلی همه رو نگران کرده بود ،چون شما تب کرده بودی،اونم از نوع ویروسیش،تبت اینقدر بالا بود که احتمال تشنج داشت.سه شبانه روز چشم رویه هم...
20 فروردين 1391

حرف آخر

پسرم. آخرین روز از  سال 90،هم اومد.ببخش که تویه این آخرین روزا کمتر به سراغ وبلاگت میومدم. این آخرین نوشته مامان،برایه تو،تویه سال نودهِ گل پسری،چون داریم میریم تهران پیش مادر جون و بابابزرگ. (البته پیش خاله فرشته و بنیامین و دانیال و میشل و میشکا و...و... خاله.....اون یکی اسمش چی بود؟...میشی؟پیشی؟موشی؟...نمیدونم ،یادم نمیاد،ماشاالله کم که نیستن.خدا نگه داره خاله جون) داشتم میگفتم جوجو،عزیز دل مامان،امیدوارم،پسمر خوبی باشی،مثل این آخریا که حرف مامانی رو خیلی گوش میکردی،بغیر از خونه عزیز،که هر چی میگفتم بیا لباس بپوش ،تو با داد و. بیداد و گریه فرار میکردی تا لباس نپوشی و نیای.و بعد از یه گشت کج جانانه و دو ماراتون ...
29 اسفند 1390

دَرهَم و بَرهَم

سلام گل ناز زندگی مامانی عزیزم،امروز چهلم خانم تاجفر بود.چه زود گذشت. چقدر زود چهل روز از مرگش گذشت.براش مراسم گرفتن و چون شما در خواب ناز بودید،نتونستم برم.خیلی سعی کردم که بیدارت نگه دارن،ولی نزدیک بود که قورتم بدی درسته،اینقدر که بداخلاق شده بودی.همیشه همین طور بود.زمانی که باید میخوابیدی،بیدار میموندی و زمانیکه باید بیدار میموندی،تقلا میکردی که بخوابی. بابایی تنها رفت ولی دیرتر اومد و منو شما رو هم برد خونه عمو اینا.عزیز دل مامان،آدما چه زود فراموش میشن... .... هوا دوباره سرد شده و هی داره سرد و سردتر میشه.چند روز که بارون میومد و امروز هوا واقعا سرد شده بود و سوز داشت.و الان که از پنجره بیرون رو نگاه کردم ،دیدم آ...
27 اسفند 1390

خونه تکونی

سلام پسمر ناز مامان وای گل پسرم،بالاخره امروز بعد از سه روز کار خونه تکونی ما تموم شد.میگم این چه بند و بساطیه آخه.ما که مُردیم از بس کار کردیم.یکی اومده بود که کمکم کنه،ولی آخرش نفهمیدم که اون کار کرد یا ما و اینگونه شد که دمار از روزگار ما در آمد...... و این  روزا پسر ناز من مرد شده.بزرگ شده.واسه خودش آواز میخونه و به مامانش کمک میکنه که قابلمه ها و آبکشهایی رو که خودش ریخته وسط آشپزخونه ،جمع کنه و دوباره بذارن با هم تویه کابینت. پسر من سرشو میخوارونه و جوجه زردش رو با حولشو ازپشت در میگیره و میره جلویه در حموم میمونه و میگه: مااااااااااااامااااااااااان....بیااااااااااااا پسر من خودش قاشقش رو از کشو میگیره و میاد پ...
23 اسفند 1390