پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

روزای آخر پاییز

سلام عشقم.کوچولویه مامانی فردا آخرین روز پاییزه و ما مراسم چهل بابابزرگ مامانی رو داریم.چقدر زود میگذره این عمر ما. میدونم که فردا نمیتونم بیام چون از صبحش دیگه نیستم واسه همین الان اومدم که بهت یلدات رو تبریک بگم نفسم.و اینکه آخرین عکسات رو هم بذارم برات و برم. زیاد هم نبودا.فکر کردم یه عالمه عکس داری. دوستای خوب و مهربونم،سر فرصت میام و همه مطالبتون رو میخونم.واقعا شرمنده ام از اینکه نتونستم بیام.به یاد همتون هستم. ...
30 آذر 1391

اینروزا

سلام نفس مامان. امشب تو زود خوابیدی(یکمی مریض حالی.فکر کنم داری دندون درمیاری.البته مطمئن نیستم گل پسرم.امیدوارم که اگه دندونت باشه،زیاد اذیتت نکنه عشقم)،من و بابا رامین هم،یکم زبان خوندیم و بابا رفت بخوابه و منم فرصت رو غنیمت شمردم و اومدم که یکمی وبلاگت رو یروز کنم. عزیزم اینروزا تو کارات جالبتر و حرفات بامزه تر شده. برایه مثال: من تویه آشپزخونه مشغولب آشپزیم و تو تویه اطاقت داری شنگول و منگول رو برایه پشمالو و ببلو تعریف میکن و منم همینطوری که کارامو میکنم به حرفات گوش میکنم شیرینم که یکهو دل غافل ،میای طرف من و میگی: مامان اومدم که بخورمت ،من آقا گرگه بدم. و اگه من فرار نکنم تو حسابی منو گاز بارون میکنی.وق...
19 آذر 1391

دوستای ناز نازی

چند روز پیش معید کوچولو و خاله لاله اومده بودن اینجا.امان از دست شما دوتا وروجکها.واقعا شیطون بلایین. تو که دیگه عزیزم سنگ تموم گذاشتی:بیچاره معید رو حسابی اذیت کردی. وقتی رویه موتورت نشسته بود ،موتور رو ها دادی و معید افتاد.شانس آوردیم سرش به جای نرم مبل خورد. و سر آخر هم با پوست کن زدی به دماغش.واقعا از اینکارات غصه میخورم.وقتی من و لاله در تکاپو بودیم که صورتش چی شده،تو اومدی و گفتی:من با این زدم.و پوست کن رو نشونمون دادی. بماند که این وسط هم حسابی همو گوشمالی دادین.خدا رو شکر معید هم کم و بیش یه دستی بهت میرسوند و از شرمندگیت در میومد. نمیدونم واقعا تو عادی هستی یا نه؟یعنی چقدر آخه باید مواظبت باشم که به بچه های دیگ...
19 آذر 1391

تیپ جدید گل پسر توی خونه

اینروزا به این کوله پشتی علاقه پیدا کردی.همینطور این دستکشها. هرجای خونه که بری اینا رو هم با خودت کشون کشون میبریش.تویه کوله هم کتاب داستان گذاشتی و هر کی که بیاد خونمون میاری و بهش نشون میدی و میگی: میخوام برم مدرسه و البته پشمالو که بهش معتادی قربون نگاه شیطونت بشم جیگر مامانی   ...
19 آذر 1391

عادت جدید

گل پسرم سلام اینم از عادت جدید شما.بچه های این دوره زمونه نابغه اند. گوشی رو ازم میگیری و هندزفری رو بهش میزنی و موزیکش رو میاری و میذاری تو گوشت و گوش میدیش.وقتی اومدم تویه اطاق اینطوری دیدمت   ...
19 آذر 1391

تاسوعا و عاشورای 91

سلام عاشقتم دلم نیومد وبلاگت رو آپ نکنم.الان قاچاقی اومدم نت اینروزا عکس گرفتن از تو ،گل پسر ناز مامان واقعا سخت شده.چونکه تا دوربین رو میگیریم چنان جنجالی به پا میکنی که دوربین رو از ما بگیری که حد نداره،واسه همین تعداد عکسات خیلی کم شدن عشقم. این تنها عکسایی هست که تونستیم ازت بگیریم.اونم با هزار زور و زحمت و بلا و مصیبت. عاشق این نگاه مظلومت توی این روزام.نمیدونم چرا وقتی این لباس رو میپوشی آروم میشی و نگاهت پر میشه از غم.دلم میگیره. عزیز مامانی.اینم از عکس شام غریبانت از شب شام غریبان به الان،ما هر شب شام غریبان داریم.یعنی مراسمشو.چون باید شمع روشن کنم و تو فوت کنی.هی من روشن...
8 آذر 1391

بعد از یه غیبت

سلام پسرم بعد از یه غیبت طولانی دوباره اومدم عزیز دل مامان.آبان ماه هم تموم شد.آذر رسید همراه با محرم.هوا فوق العاده سرد شده و چندین روزه که یکسره بارون میباره. این روزا ما یه عزیز دیگه رو هم از دست دادیم.پدر بزرگ عزیزم،تویه این روزایه سرد با این دنیا وداع کرد و رفت.روحش شاد باشه. اونروزی که خبر مرگش رو دادن و من تویه تمام راه داشتم به این فکر میکرد که آخرین باری که بابای عزیزم بهم گفت که همراهشون باشم و به دیدن بابابزرگ برم،چرا من قبول نکردم و کار زیاد رو بهانه کردم.وقتی رفتم و عمه ها گفتن که چقدر چشم به راه ما سه تا نوه بی عقلش بود،جیگرم کباب شد و حالم از خودم بد شد.چرا من اینقدر حماقت کردم که الان اینهمه دلم بسوزه و هیچ چیز...
2 آذر 1391

دیدار با یک دوست

سلام پسر گلم. از اتفاقایه خیلی خوب و دوست داشتنی اینروزا دیدار با یک دوست بود. دیدن یک دوست وبلاگی. مینای عزیز،مثل کامنتایی که میذاشت مهربون و دوست داشتنی بود و من واقعا خوشحالم از اینکه دوستی ما تویه دنیای مجازی به دنیای واقعی کشیده شد.   اینم پارسایه بداخلاق مامانی با ساقی دوست داشتنی. و تنها عکسی که من موفق شدم بگیرم ازشون همین بود.چون پارسا جوجویه مامان،اصلا حرف گوش نمیکرد. دوستای گل وبلاگی،من واقعا وقت نمیکنم که بیام نت،الان پارسا با عزیز و بابا عزیزش رفته بیرون و من هم باید زبان بخونم.فقط اینو نوشتم که خاطره دیروز و این روز به یاد موندنی رو ثبت کنم.میام و به همتون سر میذنم و همتون رو دوست دارم....
17 آبان 1391

عاشقتم

وقت نمیکنم که بیام و برات بنویسم.کلی ماجرا پیش میاد و کلی کارایه جالب میکنی که همون لحظه میگم،یادم باشه که بنویسم برات،ولی بعد از چند روز که میام بنویسم اصلا یادم نمیاد.دلم میخواد این یکسال بگذره تا یکمی از این فشار کم بشه و یکمی من وقت داشته باشم.مجبور نباشم تا دیر وقت بیدار باشم که زبان بخونم.احساس میکنم که کم آوردم و خسته شدم.دلم میخواد کتابا رو پرت کنم یه طرف و با خیال راحت یه نفس بکشم.دلم میخوا وقتی که بیرونم یا  دارم میخندم این نمره آیلتس خوشیم رو زایل نکنه.شده برام کابوس.یعنی اینروزا تموم میشه گل مامانی؟ پارسایه گلم،پسر خوبم،دوستت دارم.خیلی خیلی دوستت دارم و هیچ وقت از اینکه تو رو داشتم و دارم ناراحت و پشیمون نیستم.نمیدونم...
14 آبان 1391