پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

جیگرتو برم من.

پسر گلم.دیگه داریم کم کم به آخرای سال نزدیک میشیم و همینطور داریم کم کم به تولد سه سالگیت هم نزدیک میشیم.هنوز نمیدونم برات تولدت مهمونی بگیرم،یا یه تولد خودمونی.موندم هنوز. امروز رفتیم دکتر و خدا رو شکر همه چیز خوب بود و هیچ مشکلی نبود.فقط یه شربت پروسپان برای سرفه بهت داد و شربت روی برای ایمنی بدنت.عزیزم چه بغضی کرده بودی وقتی دوباره دیدیش.ولی اینقدر مغرور بودی که هی چشمت رو میمالوندی تا اشکت در نیاد و فقط میگفتی:مامانی تو بیا اینجا. قربون قلب کوچولوت بشم که عین گنجشک میزد.   قبل این مریضیت،وقتی مامان هنوز مریض بودم،شروع کردم به خونه تکونی.با همون مریضی.عجب پوست کلفتی داشتم نه؟ تو هم حسابی بهم کمک میکردی و با پاک ...
23 اسفند 1391

چرا دوسش دارم؟

ما هم دعوت شدیم به این مسابقه گل پسر نازم.به دعوت پگاه عزیزم،مامان آرینا موفرفری که واقعا و از صمیم قلبم دوسشون دارم. چرا وبلاگم رو دوست دارم؟ دوسش دارم چون بهم آرامش میده،چون میتونم از پسرم بنویسم.از تجربیاتش،از بزرگ شدنش،از رشدش،از شادیهاش چون میتونم از احساسات خودم به یه موجود کوچولو که اینهمه مایه آرامش و شادیم میشه بگم. دوسش دارم چون میتون با یه عالمه دوستای خوب ،که همه مثل خودم هست،دوست شم و باهاش ارتباط برقرار کنم. این دنیای مجازی رو دوست دارم چون خیلی وقتها منو آروم کرده. چون میدونم یه روزی پارسا بزرگ میشه و اگه حس کنه که دوسش نداشتم،با خوندن اینا میفهمه که من واقعا عاشقش بودم و اون تموم دنیای من بود.میفهمه که شادیش شادی ...
23 اسفند 1391

روزای بد آخر اسفند

عزیز مامانی.اینروزا ،روزای خیلی بدی رو گذروندیم.هنوز حال من خوب نشده بود که یه شب یهو تب کردی،اون شب یکشنبه،6 اسفند بود.تبت خیلی شدید بود و حتی من ،نصفه شب بلندت کردم و بردمت تویه سینک ظرفشویی و رویه پاهات آب ولرم میریختم و تو هم هیچ شکایتی نمیکردی،انگار که خودت از تب شدیدت ،ترسیده بودی.اونشب گذشت و فرداش،بردمت دکتر و دکتر گفت که تب ویروسیه و اصلا مهم نیست و فقط باید مراقب باشی که بالاتر نره و حتما پاشویه بشه.یه هفته ایی خوب میشه و مشکلی نیست.عزیزم.اون یه هفته هم گذشت و تو تبت اصلا تغییری نکرد و این کار هر شب من بود که تو رو ببرم و پاها و تنت رو آب ولرم بریزم.با وجود شیاف و استامینافون هم تبت پایین نمیومد..شبای خیلی بدی بود و تو هم هیچ...
21 اسفند 1391

آخرین ماه از آخرین فصل سال 91

هی بهم چشمک میزنه.هی میگه پاشو دیگه،پاشو منو بردار و حالشو ببر.بهمن رفتا.اسفند اومده ها.بیا دیگه.بیا و منو بردار.حالا که هیچکس دور و برت نیست.زبان چیه.خواب چیه.خونه تکونی بی سر و صدایه نصف شب چیه.بیا دیگه .ای بابا.... همه حرفایی بود که لب تاب به من میزد و من نزدیک به یک ساعت و نیم مقاومت کردم.ولی سر آخر هم موفق شد. اسفند هم اومد جیگر مامان.آخرین ماه،از آخرین فصل سرد سال 91. تو امشب زود خوابیدی یکمی بیحال بودی و من دعا میکنم که مریض نشی جیگر مامان. بابا رامین هم که شب کار بود و منم پیش خودم فکر میکردم که کلی زبان میخونم.ولی خب نشد دیگه. پیشی خونه ما   این روزای آخر بهمن ماه،مامانی از گزند آنفلانزا در امان نموند و یه هفته ا...
4 اسفند 1391

..............

سلام ناز گلم. قربون اون اخمت برم. مامان اومد.زرنگ شدما.تویه یک ماه دوبار وبلاگت رو آپ کردم یادش بخیر یه موقعی هر روز برات مینوشتم،یا لااقل دو سه روز یه بار که حتما مینوشتم.آهههههه بگذریم. امشب شما زود خوابیدی.یعنی ساعت یازده و نیم.خب برایه من زوده دیگه.چون همیشه تا یک...دو بیداری.بابا رامین هم خیلی خسته بود و زود خوابید و چون زبان نخوندیم،منم از فرصت استفاده کردم و دیدم بهترین کار اینه که بیام یکمی برات بنویسم.با اینکه سرم درد میکنه و کلی خسته ام و خوابم هم میاد دلم میخواست که اینقدر زود زود برات مینوشتم که زودتر پستای وبلاگت به دویستا میرسید و برات سی دی بلاگ میگرفتم.آخه دوست داشتم که همه وبلاگت رو داشته باشم.ولی خب نمیش...
21 بهمن 1391

بعد از مدتها

  اوف اوف اوف.عجب گرد و خاکی گرفته اینجا.خیلی وقته نیومدم و چیزی ننوشتم.یادش بخیر اون روزهایی که هی پشت سر هم وبلاگت رو به روز میکردم.الان نمیشه.چند روز پیش فکر کردم شاید که بزرگ شده باشی و بتونم پیشت لب تاب رو بیارم،ولی اشتباه میکردم جیگیلی.چون منو شما حسابی با هم کشتی گرفتیم.بیشتر از 20 بار لب تاب رو خاموش کردی و من باهات حرف میزدم که بیا بشین و منو نگاه کن و چهار تا چیز یاد بگیر،قبول میکردی و مینشستی ولی یهو مثل جرقه میپریدی و  دگمه رو میزدی. فهمیدم که نمیشه.اینم یه جورشه دیگه.بازم نتونستم چیزی بنویسم.مخصوصا که حالا بعدازظهرها نمیخوابی اینقدر خسته ایی که کلافه و عصبی میشی ولی باز نمیخوابی و همینکه میخوایم بریم بیرون و تو هنو...
3 بهمن 1391

روزای آخر پاییز

سلام عشقم.کوچولویه مامانی فردا آخرین روز پاییزه و ما مراسم چهل بابابزرگ مامانی رو داریم.چقدر زود میگذره این عمر ما. میدونم که فردا نمیتونم بیام چون از صبحش دیگه نیستم واسه همین الان اومدم که بهت یلدات رو تبریک بگم نفسم.و اینکه آخرین عکسات رو هم بذارم برات و برم. زیاد هم نبودا.فکر کردم یه عالمه عکس داری. دوستای خوب و مهربونم،سر فرصت میام و همه مطالبتون رو میخونم.واقعا شرمنده ام از اینکه نتونستم بیام.به یاد همتون هستم. ...
30 آذر 1391