پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

پاییز

پاییزه پاییزه برگ درخت میریزه هوا شده خیلی سرد .... اما گل پسر هوا سرد نشده.تازه امروز هم خیلی گرم بود! پاییز اومد و تابستونم رفت جیگر مامانی،شهریور ماه ،ماه پر فت و امدی بود .یا مهمونی بودیم و عروسی،یا مهمون داشتیم.مخصوصا این دوهفته آخر.ولی خب،پسر طلا همه چیز به خیر و خوشی گذشت و دفتر این فصل هم بسته شد.امیدوارم که این فصل از سال که تازه امروز شروعش کردیم،برات قشنگ باشه.امیدوارم که بتونم برات مثل مامان خوبی باشم.عزیز مامان،گل پسرم،این ماه میدونم یه کم بر ات سخته.چون باید برایه چکاپ سالانه بریم پیش دکترت و قبل از اون هم باید ابینجا برایه اکو بریم و این اکو،تو رو خیلی خسته میکنه و کلافه.منو ببخش. پسرم،امروز مدرسه ها ش...
2 مهر 1391

شیطون بلایه مامان

پسرک نازم. روزها تند و تند میگذرن و ما با هم داریم رو به جلو پیش میریم.سر مامانی خیلی شلوغه عزیزم.دوره جدید کلاسامون دوباره شروع شده و بازم این مامان وقت سر خواروندن نداره. یعنی عزیزکم.بیشتر وقتم در اختیار خودته و باید هر لحظه پیشت باشم.زمانی هم که تو داری کارتون نگاه میکنی،به توصیه دوستان میام که یه سری به وبت بزنم و برات یکمی از روزانه ها بگم.یهو عین فرفره خودتو بهم میرسونی و رویه سرم خراب میشی و منو پشیمون میکنی از هر چی وبلاگ نویسی. امروز که یواشکی در حالیکه تو مشغول نگاه کردن به کارتون " حسنی نگو یه دسته گل " بودی ،رفتم سراغ لب تاب و سرم گرم شده بود ،یکهو تو پریدی جلومو و با ذوق گفتی: اینجا بودی مامان کلک و نشستی رو...
23 شهريور 1391

آخه چرا

پسر قند عسل مامان اینروزا ورد زبونت آخه چرا شده.چه با مربوط و چه بی مربوط واسه هرچی میپرسی:آخه چرا مامان؟ میگم پسرم شبه.بالا و پایین نپر.همسایمون میاد بالاها میگی: آخه چرا مامان همسایمون میاد بالا؟ مامان:چون و بالا و پایین میپری پارسا: آخه چرا مامان من بالا و پایین میپرم؟ مامان:آخه شیطونی پارسا: آخه چرا مامان من شیطونم؟ مامان:چون انرژی داری و کوچولویی پارسا: آخه چرا من کوچولو ام مامان؟ مامان:پارسا گلی چرا اینقدر سوال میکنی پارسا: آخه چرا اینقدر سوال میکنم ؟ . . . . و این روند همینطور ادامه داره و ادامه داره تا من کف میکنم و گاهی اصلا میمونم که چی بگم تا تو یه سوال دیگه ن...
11 شهريور 1391

آخرین پست مرداد

سلام قند عسل مامان پسر خوبم،شهریور ماه رسید و من نتونستم مطالب مرداد ماه رو جمع و جور کنم و حالا که دو روز از شهریور گذشته بالاخره موفق شدم که بشینم و از آخرین روزایه مرداد بگم جیگر طلا. البته بگم که این پست یکی از اون پستهایه شلوغ و پلوغ و درهم و برهمه.چون قراره کلا از همه چیز توش بنویسم. و اما ادامه مطالب   عزیز دلکم.روز پنجشنبه با دوستان برنامه سفر گذاشتیم به چالوس و فکر کردیم که قراره خیلی خوش بگذره. ولی فقط زمانی باید رفت چالوس که قرار باشه بری کوه و ییلاق و جنگل،نه دریااااااااا.دریایه مازندران. وقتی که کوچولوتر بودی،پنج ماهت بود.برایه عروسی سلمان رفته بودیم چالوس و بعد از اون هم رفتیم ییلاق خاله مهری عزیز.خیلی خوب...
2 شهريور 1391

سباملتی

امروز اومدی و پیش بابا نشستی،دستت رو گذاشتی رو پایه بابا و گفتی: خب بابا ...چه بخرا؟؟؟؟؟ بابا یه نگاهی به من کرد و در حالیکه میخواست جلویه خندشو بگیره گفت:سلامتی.تو چه خبرا پسرم؟ و تو هم یه آه کشیدی و گفتی: سباملتی...سباملتی(سلامتی ) و از جات بلند شدی و گفتی کار نداری بابا؟من میرم...کار نداری؟ و رفتی تویه اطاقت. مربایه من،عاشقتم. بعد از چند دقیقه صدایه داد و فریادت اومد و بابا که میگفت:آخه من کار دارم پسرم. اومدم و دیدم که جلویه در اطاق ما ماشیناتو ردیف کردی که پارکینگ و بابایه بیچاره هم که تویه اطاق کار داشت نباید از پارکینگت رد میشد. از بابا اصرار و از شما انکار.تا آخر این مامان نابغه عین ای کی...
24 مرداد 1391

اتفاقهای مهم

سلام گل پسر ناز من. عزیز دل من.چرا بنظرت اینهمه من گرفتارم قند عسل من؟ تویه این مدت اتفاقهای زیادی افتاد و از همه مهمتر مریضی پسر طلا بود.یعنی نه مریضی به معنای سرما خوردن.نمیدونم چت شده بود که یه شب ،همش بالا میاوردی.چندین بار.خیلی نگران کننده بود و من کلی ترسیدم که نکنه میکروبی باشه.چون هی دل درد هم داشتی. نمیدونم فعلا که خوبی و من امیدوارم که چیز نگران کننده ایی نباشه. پسرم اینروزا با پوشک به معنای واقعی بای بای کردی و گذاشتیمش کنار.قبلنا شبها یا زمانی که بیرون میرفتیم،پوشکت میگرفتم.ولی الان دیگه نه.وقتی میخواستیم بیرون بریم و میخواستم که پوشکت بگیرم،نذاشتی و گفتی: هر وقت جیش داشتم بهت میگم .و با تمام اصرار م...
22 مرداد 1391