پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

رانندگی گل پسر

قند عسل مامان.گل پسر عزیز من آخه مامانی ،تو چقدر دلت کوچیک و بی ریاست.کاش دنیایه ما آدم بزرگا هم ،مثل دنیایه شما بچه ها،پاک . بی آلایش  و ساده بود. عزیزم ،جوجو کوچولویه مامان،کاش،حتی زمانی که بزرگ هم شدی،همین طور ،دنیات پاک و قشنگ باشه. عاشق این کارایه عجیب و غریبتم کوچولو   ........ و اما پسر من یکمی دیر به حرف اومده مثلا به مینی بوس میگی: می نیس و به بشین میگی: مِشین و کلمه بود رو زیاد بکار میبری،مثل، نی نی...بود بابا...بود و خیلی بود هایه دیگه. تو عسل مامانیا تو یدونه ایی...دُردونه ایی... ...
17 اسفند 1390

اینم یه جورشه دیگه

جوجو کوچولویه مامان امروز تویه آشپزخونه مشغول کارام بودم که شما اومدی پیشم و فریاد زدی: مااااااااااامااااااااان.....میووووووووووووو   فهمیدم منظورت ،کارتون تام و جری هست،آخه از بعد از خونه خاله فرزانه که شایان داشت این کارتون رو نگاه میکرد ،عاشقش شدی،اونم چه کارتونییییییییی برات گذاشتم و دوباره برگشتم تویه آشپزخونه تا به کارام برسم ،هر از گاهی ،یه نیگاهی بهت مینداختم و میدیدم که مبهوتی و داری نگاه میکنی و گاهی بلند میشدی و می اومدی تو آشپزخونه و میگفتی :مییییو...دَ میوووو....بد و آخرین بار که نگات کردم خب ،اینم یه طورشه دیگه نفس من. تو همه دنیایه منی پارسا ...
13 اسفند 1390

از پارسا بعیده

تمام زندگی من امروز که دوستایه مامان و بابا اومدن ،شما در کمال بهت و حیرت ،یه پسر ساکت و آروم بودی،و اونا گفتن :پارسا که میگفتین از دیوار راست بالا میره ،همین پسر آروم و ساکته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حالا من موندم که چرا زمانی که باید از سر و کول آدما بالا بری و بریز و بپاش بکنی،شما ساکتید!!!!!!!!!! فکر کنم میخواستی حال ما رو بگیریا کلک ...
12 اسفند 1390

پارسا و عکس خند شهرزاد

عزیز دلم،نفس مامان،کوچولویه بامزه امروز که مجله شهرزاد رو گرفتم،مثل دو ماه پیش،قبل از هر چیزی ،رفتم به سراغ صفحه عکس خند شهرزاد و  عکسا رو نگاه کردم و بین همه فرشته کوچولوها ،عکس پسر خوشگلمو دیدم که داره به روم میخنده و با هیجان گفتم:ایناهش....... بالاخره بعد از دو ماه ،عکست رو چاپ کردن جیگر مامان و ما کلی عین بچه ها ذوق کردیم.تو هم دوق میکردی و مجله رو به همه نشون میدادی و میگفتی:من من وقتی با مامی داشتی صحبت میکردم،رفتی و مجله رو آوردی و هی میگفتی:مامی....این....من و مجله رو نشون میدادی،انگار که مامی میدیدش.قربون اون دل کوچولوت بشم مادر. تلفنی که با مامی صحبت میکردم،گفت:این همه عکس قشنگ آخه چرا این عکس رو ...
11 اسفند 1390

مثل همیشه

قند عسل مامان. چه روزی بود امروز جیگرم. مثل همیشه ،زمانی که قراره،کار مهمی انجام بدیم،هزار و یک جور اتفاق میفته و انگار که همه چیز دست به دست میدن و مسمم هستن که ،اون کار رو انجام ندیم. و ماجرایه امروز........... امروز از خود صبح باید میفهمیدم که روز،روز بد بیاری من بود . ساعت 4 صبح ،یکهو با ضربه محکمی از خواب بیدار شدم و یک آن فکر کردم که زلزله اومده،ولی بعد از یک میلینیوم ثانیه فهمیدم که شما پریدی رویه شکم بنده و با اون چشمایه مشکیت که عین پیشی برق میزد تویه اتاق نیمه تاریک داشتی منو نگاه میکردی.اصلا خبری از خواب تویه چشمات نبود و انگار نه انگار که ساعت 4 صبح بود. یکمی وول وول خوردی و با پشمالوت ،رفتی تویه پذیرای...
9 اسفند 1390

آتلیه

پسر گلم. بالاخره بعد از یکسال و یازده ماه ،قراره طلسم بشکنه و فردا شما رو ببریم آتلیه تا ،ازتون عکسایه خوشگل بندازیم. اونم اگه آقا معید واسه تولد یکسالگیش نرفته بود آتلیه و خاله لاله هم به ما آدرسش رو نداده بود ،باز هم این مامانی تنبلی میکرد و میذاشت برایه بعد.نمیدونم چرا بعضی وقتها،بعضی کارایه به این راحتی رو اینقدر پشت گوش میندازم. امیدوارم فردا ،همه چیز روبراه باشه و روز خوب شما باشه.و شما بد اخلاقی و نکنی مادر.نمیدونم چی تنت کنم و چی برات ببرم که برات لذت بخش باشه و باهاش سرگرم بشی. امیدوارم اونجا رو با خاک یکسان نکنی. اینروزا خیابونا واقعا شلوغه عسلکم.چون مردم دارن برایه عیدشون خرید میکنن و تویه خیابونا و با...
7 اسفند 1390

هوایه خوب و دد

پسر نازم امروز صبح که از خواب پا شدی و چشمت به بابا رامین افتاد ،با ذوق گفتی:بااااااااااباااااااااا و بعد رفتی کلاهت رو از تویه کشوت در آوردی و کج و معوج گذاشتی رویه سرت و امدی پیش بابا رامین و به سمت در اشاره کردی و گفتی :دد انگار میدونستی که بابا=دد من عاشقتم پسر گلم. هوا خوب بود و از اونجایی که ما خودمون هم بدمون نمیومد از این هوا لذت ببریم،سه تایی شال و کلاه کردیم و رفتیم بیرون. صبح جمعه دل انگیزی بود و حسابی به شما خوش گذشت و کلی با ،بابایی بازی کردی .بطوری که تا شب هم بابا رامین از دست شما در امان نبود و برایه رفتن به دستشویی هم باید همراهیت میکرد.بعد از مدتا من یه نفسی کشیدم   .چه روز خوبی بود.   ...
6 اسفند 1390

وقتی رویه زمین جا نباشه

عزیز دل مامان. امروز همه اسباب بازیات رو از تویه سبد ریختی بیرون و بعد رفتی سراغ کشو ها و تمام لباسات رو ،ریختی بیرون و بعد سراغ قفسه ها و عروسکها و ماشین ها رو هم ریختی پایین و بعد میخواستی بری تویه تختت ،که نتونستی ،چون جایی برایه گذاشتن پاهایه کوچیکت نبود و مدام و پشت سر هم میگفتی:نه ...نه...نه... (یعنی نمیتونم راه برم) و سر آخر که دیدی منم به کمکت نمیام و دارم نیگات میکنم ،چشمت به کشویه لباست افتاد و با قهقهه و شادی و ذوق،خودتو به اون رسوندی         اینم از تو پسر شیطون مامانی ...
5 اسفند 1390