پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

فسقلی مامان

فسقلی مامان الان دیگه خودت برایه خودت لباس انتخاب میکنی،وقتی برات یه شلوار میارم که بپوشی،میگی: این نه،این بد و بدو بدو در حالیکه بلند بلند کارت رو هم توضیح میدی و میگی: بدو بدو ،میری و از تویه کشویه لباسات یه شلوار میاری و میگی: این ناز ...این ناز و میدیش به من که بپوشونمت روزی هزاربار این کار رو انجام میدی فسقلی و عین آدم بزرگها با من مخالفت میکنی . امروز که از خواب صبح بیدار شده بودی و من هم خواب و بیدار بودم،اومدی رویه تخت و انگشتت رو آوردی جلویه چشمام و گفتی : آشغال...هست مامان: پارسا: آشغال ...هست . نیگات که کردم فهمیدم که موهات رفته تویه چشمات و شما فکر کردی که آشغال رفته تویه چشمت. وق...
3 ارديبهشت 1391

اسامی جدید خانواده

آخه من عاشقتم ،تو که میتونی عزیز رو به این قشنگی بگی پس چرا نمیتونی بگی پور عزیز و منو اینهمه میخندونی و خودت هم از خنده من خندت میگیره .هرچند گل پسر ناز، الان باز بهتر شدی،اولش که خیلی عجیب و غریب تر میگفتی ،ولی الان باز خیلی خوبه. میگم : فندقِ من میگی: نه .......پارسااااااااا میگم: پارسایه چی؟ و تو با ذوق و شتب میگی: پُلیچیچ امروز داشتم با تلفن صحبت میکردم  و شما از داخل اتاقت منو صدا کردی: مااااااامااان....بیااااااااا حواسم بهت بود ولی نمیتونستم جوابت رو بدم،بعداز چند بار که صدام کردی و دیدی که من نمیام،اومدی با یه لحن خیلی بامزه گفتی: بیاااااا مامان دون من قربون اون مامان جون گفتنت ...
2 ارديبهشت 1391

چند تا خبر درهم و برهم

سلام پسر ناز مامان باز هم بعدازظهر کاریه بابا شروع شد و منو شما موندیم و یه بعداز ظهر طولانی.این بابا چیکارا که نمیکنه.وقتی که نیست دل آدم میگیره. باز هم خوبه که الان هوا تقریبا  خوب شده و منو شما میتونیم،بعدازظهر ها رو بریم بیرون.امروز قرار بود که دوستایه مامانی بیان پیشمون،ولی بنا به دلایلی کنسل شد و قرارشد که یه روز دیگه  دور هم جمع بشیم. من و شما هم واسه اینکه خونه نمونیم،رفتیم پیش خاله لاله(دوست مامانی) و معید کوچولو. خیلی باید مراقبت میبودم که یه بلایی سر معید کوچولو نیاری،تقریبا منو خاله لاله،حرفامون رو فراموش کرده بودیم و همه حواسمون به شماها بود.دلم میخواست لااقل معید ،همسن شما بود تا زورش بهت میرسید و...
29 فروردين 1391

این روزا

جیگر مامان سلام یه چند روزی بود که کلا خطمون مشکل پیدا کرده بود و نمیتونستیم وصل بشیم جوجو جونم.ولی امروز که از رویه عادت و مثل همیشه لب تاب رو روشن کردم،انتظار داشتم مثل این چند روز قطع باشه،ولی با خوشحالی فراوان دیدم که مثل اینکه مشکل برطرف شده عزیز دلم. انگاری مامانت معتاد به اینترنت شده.   عزیزم اینروزا اتفاق جدیدی نیفتاده،روزا بابایی نیست و منو شما و گاهی خاله لاله و معید میریم بیرون.  به قول شما نی نی ها :دد دیروز هم رفتیم پارک. موقع رفتن تر و تمیز بودیم و وقتی که داشتیم بر میگشتیم خاک و خولی بودیم.از بسکه دنبال شماها دوییدیم.در اصل دنبال تو دوییدم.اوووووووووف.   وقتی رسیدیم پار...
29 فروردين 1391

حرفهای دلتنگی

پسرم،ناز گلم،قشنگم چرا اینهمه دوست داشتنت شیرینه؟چرا اینهمه نگاه کردن به تو زیباست؟چرا اینهمه با تو بازی کردن خستگی ناپذیره؟چرا اینهمه حرف زدن با تو قشنگه؟ عزیزم،کوچولویه دوست داشتنی مامان،نمیدونم،حالا که داری این نوشته ها رو میخونی،چند سالته،کجایی،چه جور پسری شدی.ولی اینو بدون که مامانی،من از لحظه به لحظه زندگی با تو لذت میبرم.از نگاه کردن به بازی کردنت،از گوش دادن به شیرین زبونیات،از مسخره بازیات ،از شیطنتات،از همه چیزهایی که به تو مربوط میشه،از بزرگ شدنت کنار ما،از شنیدن خندهات،لذت میبرم. احساس کردم که باید اینها رو برات بنویسم.     ...
21 فروردين 1391

ما اومدیم

سلام دوستایه خوب و مهربونم.سال نو رو به همتون تبریک میگم.میدونم که خیی دیر شده ولی میگن،ماهی رو هر وقت از آب بگیرید تازه ست. و اما گل پسر مامانی این اولین پست تویه سال 91 هستش جوجو کوچولویه مامانی نمیدونم که سال نود و یک،قراره چطور باشه و چه اتفاقایی برامون بیفته،ولی امیدوارم که سال خوب و پر از شادی و خوشی باشه.برایه همه ما بالاخره برگشتیم،ولی خب این روزا جز مریضی و بیماری هیچ چیز دیگه ایی برامون نداشت.انگار که باید سال جدید رو با مریضی شروع میکردیم.. از همه بدتر مریضی شما بود که خیلی همه رو نگران کرده بود ،چون شما تب کرده بودی،اونم از نوع ویروسیش،تبت اینقدر بالا بود که احتمال تشنج داشت.سه شبانه روز چشم رویه هم...
20 فروردين 1391

دَرهَم و بَرهَم

سلام گل ناز زندگی مامانی عزیزم،امروز چهلم خانم تاجفر بود.چه زود گذشت. چقدر زود چهل روز از مرگش گذشت.براش مراسم گرفتن و چون شما در خواب ناز بودید،نتونستم برم.خیلی سعی کردم که بیدارت نگه دارن،ولی نزدیک بود که قورتم بدی درسته،اینقدر که بداخلاق شده بودی.همیشه همین طور بود.زمانی که باید میخوابیدی،بیدار میموندی و زمانیکه باید بیدار میموندی،تقلا میکردی که بخوابی. بابایی تنها رفت ولی دیرتر اومد و منو شما رو هم برد خونه عمو اینا.عزیز دل مامان،آدما چه زود فراموش میشن... .... هوا دوباره سرد شده و هی داره سرد و سردتر میشه.چند روز که بارون میومد و امروز هوا واقعا سرد شده بود و سوز داشت.و الان که از پنجره بیرون رو نگاه کردم ،دیدم آ...
27 اسفند 1390

خونه تکونی

سلام پسمر ناز مامان وای گل پسرم،بالاخره امروز بعد از سه روز کار خونه تکونی ما تموم شد.میگم این چه بند و بساطیه آخه.ما که مُردیم از بس کار کردیم.یکی اومده بود که کمکم کنه،ولی آخرش نفهمیدم که اون کار کرد یا ما و اینگونه شد که دمار از روزگار ما در آمد...... و این  روزا پسر ناز من مرد شده.بزرگ شده.واسه خودش آواز میخونه و به مامانش کمک میکنه که قابلمه ها و آبکشهایی رو که خودش ریخته وسط آشپزخونه ،جمع کنه و دوباره بذارن با هم تویه کابینت. پسر من سرشو میخوارونه و جوجه زردش رو با حولشو ازپشت در میگیره و میره جلویه در حموم میمونه و میگه: مااااااااااااامااااااااااان....بیااااااااااااا پسر من خودش قاشقش رو از کشو میگیره و میاد پ...
23 اسفند 1390

وروجک

پسرم انگار نه انگار که همش 10  روز دیگه بهاره.هوا دوباره به طرز وحشتناکی سرد شده و دوباره بارون و بارون آخه من عاشقتم که رفتی اون بالا و همونجا گیر کردی جیگر مامان. اولش گفتم که پارسا جون،بیارمت پایین مامانی پارسا:نهههههههههههههه و بعد از یک ربع  که تویه حال و هوایه خودت بودی و چشمت یکهو به من افتاد،در حالیکه دست کوچولوتو بالا و پایین میبردی با صدایه بلند فریاد زدی ماااااااااامااااااااان....بیییییییییییییااااااااااا   ...
20 اسفند 1390