پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

مهمون هایه عزیز

سلام قند عسلم پسرم دیروز مادر جون و بابابزرگ از تهران اومدند که چند روزی مهمون ما باشن،وقتی بهت گفتم که قراره بابابزرگ بیاد ،میرفتی جلویه در و با خوشحالی میگفتی :چی؟ چی؟ و من میگفتم بابابزرگ و مادر جون و تو دوباره کارتو تکرار میکردی. موقع خواب بعدازظهر بهت گفتم:وقتی از خواب پاشی بابابزرگ و مادر جون اینجان و تو بدون هیچ بحثی خوابیدی. و بعد از یه خواب 2 ساعته ،با صدایه بابابزرگ خواب بلند شدی و با عجله و شتاب خودتو بهش رسوندی و رویه پاش نشستی و هی به صورتش دست میکشیدی. نمیدونستم که ممکنه گهگاهی ،اونا رو به خاطرت بیاری عزیزم. دیگه تویه اون کله کوچولو و دل بزرگت چی میگذره گل پسر نازم؟؟ کلا دیروز ،با بودن مهمونایه دو...
9 بهمن 1390

لگن موزیکال

ای بابا...امان از دست این مامانا.گاهی وقتا یه کارایی میکنن که بعد توش میمونن .خودمو میگم پسر کاکل به سر نمیدونم چطوری این فکر زد به سرم که برم و برات لگن موزیکال بگیرم ،و از اونجایی که یه چیزی به مغز مامانی خطور کنه دیگه از سرش بیرون نمی ره،مجبور شدم که برم و لگن رو بخرم ولی نمیدونم چرا چرخ دار از آب در اومد پیش خودم فکر کردم ،شاید اینطوری بیشتر تشویق شی که با میل و رغبت بیای و جیش مبارک رو در لگن  بریزی. اولش خیلی خوب بود.خیلی خوشت اومد،تا بحال اینقدر  راغب نبودی برایه جیش کردن. ولی دیگه اون لگن نبود ،شده بود ماشین مسابقه شما و خونه هم پیست رانندگی.و من دنبال شما که مبادا .... ای با...
6 بهمن 1390

شیطنت

سلام پسر کوچولویه مامان امشب مهمان داشتیم و شما در شیطنت چیزی کم نذاشتی عزیزکم. هیچ چیزی از دست شما در امان نبود و همه جا در یک چشم بهم زدن،بهم ریخت.دهنم وا مونده بود از این همه شیطنت بی سابقه . البته،شما وروجک بودید ولی نه دیگه اینطور که همه چیز رو پرت و پلا کنی. و تازه زمانی که همه چیز رو بهم ریختی،رفتی تویه آشپز خونه و سعی میکردی که از ماشین لباسشویی بالا بری،وقتی بهت گفتم :آقا پارسا،کجا دای میری مامان؟ با جدیت تمام گفتی : دَدَ ..... وقتی مهمونا رفتن،در حال تمیز کردن شاهکار شما بودم که بابا رامین صدام کرد و من از دیدن شما بیشتر متعجب شدم،چون بدون چون و چرا ،رفته بودی تویه تختت و انگار که ساعتها خواب بودی و ...
3 بهمن 1390

چای

و اما پسر طلایه ما اینروزا چای خور شده و جالب اینه که عین بابابزرگ هایه قدیم چای میخوره . و همچین موقع خوردنش هوووووووم میکنی (که یعنی خیلی خوشمزه است) که آدم هوس میکنه تویه نعلبکی چای بخوره من و بابا رامین هم،کلی از دیدنت که با استکان و نعلبکی در گیری میخندیم.البته یواشکی که به شما برنخوره و احساساتتون سرکوب نشه. ...
30 دی 1390

روز خرابکاری

سلام گل پسر خان عزیزدل مادر،باید دیروز رو تویه تقویمت ،بعنوان روز خرابکاریه حضرتعالی نامگذاری کنیم.آخه شما از خود صبح که از خواب پا شدی تا شب که بخوابی ،فقط در حال خرابکاری بودی. نمیدونم این روزا ،چه علاقه ایی داری که هر چی که بدستت میاد رو،وارونه کنی رویه فرش خونه که حالا به لطف شما،هر گوشه و کنارش یه رنگ شده. امروز صبح هنوز خواب از سرت نپریده بود که در عرض چند ثانیه شربت زینک رو گرفتی و تا من بجنبم و از دستت بگیرمش ،درش رو عین فرفره باز کردی و اونو خالی کردیش رویه فرشوتازه وقتی من با دهن باز و بهت و حیرت بهت گفتم :پارسا!!!!!!!!!! تو شیشه رو تکون دادی تا همون چند قطره مونده هم ،کاملا بریزه.... و من موندم که به...
30 دی 1390

دایره لغات

سلام نفسم عزیزم ،کم کم دایره لغاتت داره بیشتر و بیشتر میشه و با هر کلمه جدیدی که تکرار میکنی ،من حسابی ذوق میکنم و تو از خوشحالی من میخندی و اون کلمه رو هی تکرار میکنی و هی تکرار میکنی تا آخرش همه چیز و خراب میکنی و غلط و غلوط میگی. مثلا ،اسب ...است...امس...کسب،واسه خودت شعر میسازی جوجو کلمات جدید امروز: است و نیست و باشه بود.که نیست رو میگی نیس و باشه رو میگی باش من برات میمیرم نفس طلایه مامانی   امروز خونه عموامیر اینا دعوت بودیم و تو سنگ تموم گذاشتی در  شیطنت جوجه طلا. ...
24 دی 1390

پارسا کو؟

سلام خوشگل مامانی امروز کلاه حمومتو پیدا کردی و اونو گذاشتی رویه سرت،رفتی بالایه تخت و خودتو تویه آینه نگاه میکردی و با هیجان میخندیدی،من رو هم صدا کردی تا با تو ذوق کنم و با هم بخندیم. کلی با همون جلویه آینه سرت گرم بود     کوچول مامان،امروز تویه آشپزخونه،در حال آبکشی کردن برنج بودم که تو،مدام صدام میکردی و هر بار هم صدات از دفعه قبل بلند تر میشد،با عجله اومدم تویه اطاق و گفتم :پارسا...؟! و صدات رو شنیدم که میگفتی:کو؟...ماما...کو؟   با تعجب به خرس گنده نگاه کردم تازه متوجه شدم که منظورت چیه جوجو. به خودم اومدم و با خنده گفتم :پارسا جون مامان کو؟...پارساااااا و...
22 دی 1390