سلام قند عسلم پسرم دیروز مادر جون و بابابزرگ از تهران اومدند که چند روزی مهمون ما باشن،وقتی بهت گفتم که قراره بابابزرگ بیاد ،میرفتی جلویه در و با خوشحالی میگفتی :چی؟ چی؟ و من میگفتم بابابزرگ و مادر جون و تو دوباره کارتو تکرار میکردی. موقع خواب بعدازظهر بهت گفتم:وقتی از خواب پاشی بابابزرگ و مادر جون اینجان و تو بدون هیچ بحثی خوابیدی. و بعد از یه خواب 2 ساعته ،با صدایه بابابزرگ خواب بلند شدی و با عجله و شتاب خودتو بهش رسوندی و رویه پاش نشستی و هی به صورتش دست میکشیدی. نمیدونستم که ممکنه گهگاهی ،اونا رو به خاطرت بیاری عزیزم. دیگه تویه اون کله کوچولو و دل بزرگت چی میگذره گل پسر نازم؟؟ کلا دیروز ،با بودن مهمونایه دو...