معضلی به نام تاب
سلام عشق کوچولویه مامانی عزیزم،امروز حسابی هم منو به قول معروف گیر آوردی و هم خودت کلافه شدی و هم من و کلافه کردی امروز با صدایه دادو بیداد و غر غرت از خواب بیدار شدم و هراسون اومدم تویه اطاقت و دیدم که تو بیدار شدی و نمیدونم چطوری گذرت به پشت کمدت خورده و تابت رو پیدا کردی و با اون در کش مکش بودی و میخواستی به هر زور و زحمتی که شده ،اونو در بیاری و چون که طنابش گیر کرده بود،نمیتونستی و شروع کردی به گریه کردن و داد و بیداد کردن. عزیزم تا چند ثانیه گیج بودم و تو رو نگاه میکردم ،تا دوباره با داد و بیدادت و ماما گفتنت ،موقعیت زمانی و مکانی رو درک کردم و تاب رو از اون پشت در آوردم و دادم بهت. تازه تو خواب از سرت پریده بود و میخواست...
نویسنده :
مامان یاسی
23:25